آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 1
دوست داشتم 9
دوست نداشتم 0

جزیره

امتیاز محصول:
(2 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
داستان جهان
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
266344
شابک:
9786226401050
انتشارات:
موضوع:
داستان های کوتاه کانادایی قرن 20
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
پالتويي
تعداد صفحه:
391
طول:
18
عرض:
11
ارتفاع:
2.5
وزن:
245 گرم
برخی صفحات:
قیمت محصول:
1,955,000 ریال
2,300,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره جزیره:

داستان‌های دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ میلادی

Island: The Collected Stories

آلیستِر مَک‌لاود

|   آلیستِر مَک‌لاود در سال ۱۹۳۶ در ایالت ساسکَچوانِ کانادا به دنیا آمد و در جزیره‌ی کِیپ بِرتون بزرگ شد. مک‌لاود برای تأمین هزینه‌ی تحصیلاتش، هیزم‌شکنی و معدن‌کاری و ماهیگیری کرده، مشاغلی که در داستان‌هایش نیز به آن‌ها پرداخته است. در دانشگاه در رشته‌ی علوم انسانی و تعلیم‌وتربیت تحصیل کرد و پس از آن مشغول به تدریس ادبیات و نویسندگی خلاق شد. او در طول زندگی‌اش به خلق داستا‌ن‌ کوتاه و نوشتن پرداخت. از او یک مجموعه داستان کوتاه جزیره و رمانی به نام غم‌های بزرگ منتشر شده است. با وجود آثار محدودی که از مک‌لاود به جا مانده است، نوشته‌های او در زمره‌ی بهترین آثار ادبی کشورش قلمداد می‌شوند. مک‌لاود در سال‌های پایانی عمرش مورد توجه و تحسین زیادی قرار گرفت و توانست جوایز و نشان‌های افتخار زیادی را کسب کند. او در سال ۲۰۱۴ بر اثر عوارض ناشی از سکته‌ی مغزی از دنیا رفت.

پژمان طهرانیان

|  پژمان طهرانیان، مترجم، ویراستار و مقاله‌نویس متولد ۱۳۵۷ در تهران و عضو انجمن مترجمان ادبی کانادا (LTAC) و انجمن مترجمان ایالت آلبرتا در کانادا (ATIA) است. او پس از دریافت لیسانس علوم تغذیه از دانشگاه آزاد، واحد علوم و تحقیقات در سال ۱۳۷۹و همزمان با گذراندن دوره‌ی یک‌ساله‌ی روزنامه‌نگاری در مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه‌ها (۱۳۸۰) و دوره‌ی دوساله‌ی نشر و ویرایش و ترجمه در مرکز نشر دانشگاهی (۸۳- ۱۳۸۱)، از اوایل دهه‌ی ۸۰ با نمونه‌خوانی و نسخه‌پردازی در انتشارات کتابِ خورشید، کارِ آماده‌سازی و تولید کتاب را شروع کرد و سپس از سال ۱۳۸۵ در سِمتِ ویراستار با انتشارات هرمس، نشر نو، نشر ماه‌ریز و نشر مشکی همکاری کرد. او همچنین به‌عنوانِ مقاله‌نویس و مترجم با نشریات مختلفی همکاری داشته و از سال ۱۳۹۲ نیز مترجم دفتر سازمان یونیسف در تهران است. او بیش از چهل عنوان کتاب در زمینه‌های ادبیات و ادبیات داستانی (هم برای بزرگسالان و هم برای کودکان و نوجوانان)، ادبیات نمایشی، سینما و علوم انسانی ترجمه کرده است.

 

   «برای اینکه از جزیره‌تان بیرون بروید، اول باید از آب بگذرید و خیلی‌ها هستند که این کار را نمی‌کنند یا نمی‌خواهند که بکنند. اگر توی جزیره باشید، احساس تک‌افتادگی می‌کنید وحس می‌کنید  با مردمی  که ساکن خاک اصلی هستند متفاوتید، حتی اگر فقط چند مایل از خاک اصلی فاصله داشته باشید و بتوانید آن را ببینید.» (از متن کتاب)
 

|      آلیستِر  مَک‌لاود در جزیرۀ کِیپ برِتونِ کانادا بزرگ شد، جایی که نیاکان اسکاتلندی‌اش قرن‌ها پیش آنجا ساکن شدند و بیشترِ داستان‌هایش در همان‌جا می‌گذرد. مک‌لاود برای تأمین هزینۀ تحصیلاتش، هیزم‌شکنی و معدن‌کاری و ماهیگیری کرده، مشاغلی که در داستان‌هایش به آنها پرداخته است، داستان‌هایی تکان‌دهنده، با غنای عاطفی و زبانی، با درون‌مایۀ خانواده و ارتباط بین نسل‌ها، که، به گفتۀ مایکِل اُنداتیه (نویسندۀ رمان بیمار انگلیسی)، «هم بومی و هم جهانی»‌اند. از او فقط هفده داستان و یک رمان منتشر شده، که از بهترین آثار ادبی کشورش به شمار می‌روند.

«سخت است بتوان کسی را تصور کرد که قادر باشد مثل آلیسِتر مَک‌لاود خواننده را سِحر کند.» آلیس مونرو

 

اخبار و مقالات مرتبط با این کتاب:

 

پدران و پسران

ماندن یا رفتن؟ ماندن در جزیره‌‌‌ای که همه‌‌‌ی پدران در معدنش کار می‌‌‌کنند و پسران هم اگر بمانند مثل پدران‌‌‌شان معدنچی خواهند شد؛ یا رفتن از جزیره به دنبال آرزوهای خود. ماندن یعنی وداع با علایق و رفتن یعنی یک عُمر عذاب وجدان. جزیره مجموعه‌‌‌ای از نُه داستان است که توسط آلیستر مک‌‌‌لاود در حد فاصل سال‌‌‌های ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۷ نوشته شده و مکانِ اصلی وقایع آن در حوالی جزیره‌‌‌ی کِیپ برتون در کانادا است.

«پدرم از پنجره رو برمی‌‌‌گرداند و می‌‌‌گوید: «تو امروز تازه هیجده سالت میشه. شاید بتونی یکم دیگه منتظر بمونی. شاید اتفاقی بیفته.» اما در چشم‌‌‌هایش اعتقاد راسخی به حرف‌‌‌هایی که زده نمی‌‌‌بینم و می‌‌‌دانم که حس می‌‌‌کند منتظر ماندن در بهترین حالتش خسته‌‌‌کننده است و در بدترین حالتش ناامید‌‌‌کننده.» ماندن یعنی وداع با علایق و رفتن یعنی یک عُمر عذاب وجدان، ماندن به کُشتن رویاها می‌‌‌ماند و رفتن به تحقق رویاها؛ اما در نهایت این جدالِ بین رفتن و ماندن منجر به رستگاری و آرامش نمی‌شود‌‌‌، پدران و پسران همیشه در آستانه‌‌‌اند، جایی میان گذشته و حال، میان رفتن و ماندن و در حالِ تصوّر آن شکل دیگری از زندگی که به دنبالش نرفته‌‌‌اند و ممکن بود برایشان اتفاق بیفتد.

 «جزیره» مجموعه‌‌‌ای از نُه داستان است که توسط آلیستر مک‌‌‌لاود در حد فاصل سال‌‌‌های ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۷ نوشته شده و مکانِ اصلی وقایع آن در حوالی جزیره‌‌‌ی کِیپ برتون در ایالت ساسکَچوان کانادا است. داستان‌‌‌ها معمولاً راویانی کم سن‌‌‌وسال دارند که گویی وقایعی از گذشته را سال‌‌‌ها بعد به یاد می‌‌‌آورند؛ چیزی از گذشته آن‌‌‌ها را رها نمی‌‌‌کند و گذشته گاه و بی‌‌‌گاه به راویان حمله می‌‌‌کند. تصاویر کودکی، جزیره، دریا و معادن برای همیشه با آن‌‌‌هاست. داستان‌‌‌های مک‌‌‌لاود موتیف‌‌‌های ثابتی دارند؛ خانواده‌‌‌هایی پرجمعیت (با حداقل هفت فرزند)، اجاقی با سوخت چوب و زغال‌‌‌سنگ که مادران در کنارش ایستاده اند، پدرانی فرسوده، پدربزرگ‌‌‌ها، مادربزرگ‌‌‌ها و تقابل نسل‌‌‌ها و از همه مهم‌‌‌تر قایق‌‌‌ها و معادن. سوال کلیدی و هر روزه‌‌‌ی اعضای خانواده از پدران این است که: «امروز تو قایق (معدن) اوضاع چطور بود؟» سراسر زندگی اعضای خانواده تحت‌‌‌تاثیر دریا و معدن است.
خیلی زود و بعد از چند داستان به طور کامل با فضای جزیره آشنا می‌‌‌شویم. تکرار فضاها و موقعیت‌‌‌ها کم‌‌‌کم ما را به عضوی از این جزیره‌‌‌ی عجیب بدل می‌‌‌کند. شخصیت‌‌‌های هر خانواده می‌‌‌توانند جایگزین هم شوند و راوی در سنین مختلف در حال تعریف سرگذشتِ یک خانواده‌‌‌ی واحد باشد. مک‌‌‌لاود در این نُه داستان تمام احتمالاتِ زندگی پدران و پسرانِ این جزیره و رفتن و نرفتن‌‌‌هایشان را بررسی می‌‌‌کند؛ اینکه در هرکدام از حالت‌‌‌ها چه وقایعی چشم‌‌‌انتظار پسران خواهد بود؛ اگر پسری قید همه چیز را بزند و پیش پدرش بماند (داستانِ قایق) اگر پسری در صبح روز تولد هجده سالگی‌‌‌اش همه چیز را رها کند و به دنبال آینده برود (داستانِ تاریکی بی‌‌‌کران) اگر کل خانواده به دلیل تعطیلی معدن از جزیره به شهر بروند (داستانِ هدیه‌‌‌ی گران‌‌‌بهای خاکستری) اگر پسرِ بزرگ خانواده سال‌‌‌ها بعد و در حالی که فرد موفقی است با همسر شهری و فرزندش به جزیره برگردد (داستانِ بازگشت) اگر فقط یکی از دَه‌‌‌ها نوه‌‌‌ی خانواده، پیش پدربزرگ و مادربزرگ در جزیره بمانند (داستان‌‌‌های هدیه‌‌‌ی گمشده‌‌‌ی نمکین او و راهی به دماغه‌‌‌ی رَنکین) و در نهایت اگر تعطیلی معادن منجر به خروج پدران از کشور و رفتن به آفریقا شود. (داستانِ رخت بربستن تابستان)
مردم جزیره به غریبه‌‌‌ها به چشم دیگری نگاه می‌‌‌کنند؛ شهری‌‌‌ها را غریبه‌‌‌هایی می‌‌‌دانند که هرگز از زندگی و مشکلات‌‌‌شان سر در نخواهند آورد، توریست‌‌‌هایی شاد و بی‌‌‌غم که جزیره را صرفاً برای گرفتن عکس‌‌‌هایی یادگاری دوست دارند. همین می‌شود‌‌‌ که اگر فرزندشان با فردی غریبه ازدواج کند گویی دیگر از آن‌‌‌ها نیستند و به روند نسلی و خونی آن‌‌‌ها خیانت شده است.

 نوه‌‌‌ها، دامادها و عروس‌‌‌های شهری در جزیره شکل غریبه‌‌‌ها را دارند و فرزندان شهرنشین شده نیز؛ مادران بیشتر به این فکر می‌‌‌کنند که نوه‌‌‌های موقرمز با چوب بیسبال و عروسکی در دست، هیچگاه دریا را نخواهند شناخت، و پدران به اینکه دیگر کَسی نیست تا چرخه‌‌‌ی شغلی خانواده را ادامه دهد. پدران و مادرانِ این داستان‌‌‌ها بی‌‌‌آنکه پسران خود را مجبور به انجام کاری کنند، آن‌‌‌ها را در برزخی اخلاقی قرار می‌‌‌دهند، در ظاهر مخالفتی با رفتن فرزندانشان ندارند و با گفتن اینکه «اگر نتوانسته‌‌‌ام چیزی به پسرم ببخشم به جایش سعی خواهم کرد چیزی هم از او نگیرم.» در عمل حق انتخاب را به پسران می‌‌‌دهند اما هر دو طرف می‌‌‌دانند که این حرف به معنای رضایت به رفتن نیست. والدین گاهی موانعی اخلاقی برای نرفتن آن‌‌‌ها ایجاد می‌‌‌کنند، مثل مادری که به یکباره و دمِ رفتن به پسر بزرگش بگوید: «هیچ‌‌‌وقت فکر نمی‌‌‌کردم پسرِ من کتابای به دردنخور رو به پدر و مادری که به دنیاش آوردن ترجیح بده.» یا پدربزرگی که در هنگام خداحافظی و بازگشتِ فرزند بزرگ و نوه‌‌‌اش به شهر بگوید: «دَه سال گذشت تا من را ببینی. دَه سال بعد، دیگه اینجا نیستم که من رو ببینی.» جملاتی کوتاه و زهرآگین که رفتن را از پا می‌‌‌اندازد. تناقضات پدران و مادران به بهترین شکل در دو نامه‌‌‌ی قدیمی که مادربزرگِ داستانِ «تاریکی بی‌‌‌کران» به نوه‌‌‌ی در آستانه‌‌‌ی رفتنش نشان می‌‌‌دهد خود را عیان می‌‌‌کند:

نامه‌‌‌ی اول: ۱۲ مارس ۱۹۳۸

«من دارم پیر می‌‌‌شوم و خیلی دوست دارم تو برگردی و شغل من را در معدن بگیری، رگه‌‌‌ی این معدن تا سال‌‌‌ها خوب است… به خودت زحمت نوشتن نده. فقط بیا. منتظرت هستم. دوست‌‌‌دار تو، پدرت.»
نامه‌‌‌ی دوم: همان تاریخ

«به حرفش گوش نده. اگر برگردی اینجا، دیگر بیرون نمیایی و اینجا جایی نیست که به درد زندگی کردن بخورد. می‌‌‌گویند رگه‌‌‌ی معدن تا چند سال دیگر تمام می‌شود‌‌‌. قربانت، مادر.»
پدران و پسرانی که در جزیره می‌‌‌مانند اینگونه به خود دلداری می‌‌‌دهند که ماندن و انجام دادن کاری که خودت نمی‌‌‌خواهی شجاعانه‌‌‌تر از این است که خودخواهانه به دنبال رویاها و علایق شخصی‌‌‌ات باشی. نوعی فریب که شاید ماندنشان را آسان‌‌‌تر کند. راویان اول شخص «جزیره» گذشته را با جزئیات می‌‌‌کاوند. مشخص نیست دقیقاً به دنبال چه چیزی می‌‌‌گردند، به دنبال متهم کردن خانواده‌‌‌شان هستند یا خودشان. گذشته در توصیفات آن‌‌‌ها حالتی حُزن‌‌‌آمیز به خود می‌‌‌گیرد. روایت‌‌‌هایی می‌شود‌‌‌ از حسرت و فقدان. پسرانی که می‌‌‌خواهند راه پدر و پدربزرگ‌‌‌شان را طی نکنند، پسران جوانی که با نگاهی انتقادی به پدرانشان می‌‌‌نگرند، بی‌‌‌خبر از آنکه پدران نیز سال‌‌‌ها قبل در بزنگاه ماندن یا رفتن بوده‌‌‌اند. به خیال خود خیلی بیشتر از دو نسل قبلی خود می‌‌‌دانند، اما سال‌‌‌ها طول می‌‌‌کشد تا بدانند که چیزی بیشتر از آن‌‌‌ها نمی‌‌‌دانند و هر قدر هم از جغرافیای کودکی خود دور شده باشند، سرنوشت‌‌‌شان برای ابد به آن جزیره گره خورده است. مثل پسر در داستان دوم که در حالی که فقط کمی از جزیره دور شده است، معدنی در مقابلش ظاهر می شود. داستان‌‌‌ها سعی می‌‌‌کنند نوستالژیک نباشند، گذشته آنقدرها نیز خوب، رنگین و شاد نبوده است اما مسأله این است که زمانِ «حال» نیز چیز بیشتری به آن ها نبخشیده است.

زمان زیادی باید بگذرد تا پسران به پدرانشان افتخار کنند، زمانی که از پدران چیزی جز عوارض ناشی از دریا و معدن باقی نمانده است؛ یکی انگشتش را از دست داده است، یکی جراحتی عمیق بر پیشانیش دارد، یکی همه عمر بوی نمک دریا را می‌‌‌دهد و بعضی تا پای مرگ رفته‌‌‌اند و یا جان خود را از دست داده‌‌‌اند. راویان مک‌‌‌لاود به دنبال تکمیل کردن پازلی هستند که هیچ‌‌‌وقت تکه‌‌‌هایش کنار هم قرار نمی‌‌‌گیرند، همیشه تکه‌‌‌ای در گذشته خالی است.
جزیره مجموعه‌‌‌ای از مرگ‌‌‌ها است. مرگ در جای جای این داستان‌‌‌ها حضور دارد. همزمان با بلوغ و رشد پسران، پدران به سمت مرگ حرکت می‌‌‌کنند. پدرانی که بیشتر عُمرشان را زیرِزمین بوده‌‌‌اند و در تاریکی و این نیز خود استعاره‌‌‌ای آشکار از مرگِ پیش روی آن‌‌‌ها است. گاهی مرگ‌‌‌هایی که در دل معدن رخ داده‌‌‌اند با توصیفاتی بی‌‌‌رحمانه شرح داده می‌‌‌شوند اما در نهایت خبری از مرثیه‌‌‌سرایی برای مرگ‌‌‌ها نیست و غالباً با چرخشی ناگهانی توجه خواننده از مرگ منحرف می‌شود‌‌‌. (مثل مرگ عجیب پدر، در داستان اول.) راویان آنقدر راحت از مرگ پدربزرگ‌‌‌ها، عموها و برادران خود در دریا و معدن صحبت می‌‌‌کنند که گویی سرنوشت محتوم‌‌‌شان را از سال‌‌‌ها قبل می‌‌‌دانسته‌‌‌اند. مادربزرگ در داستان «راهی به دماغه‌‌‌ی رَنکین» می‌‌‌گوید: «(ما) دو تا استعداد خدادای داری(م). استعداد موسیقی و استعداد پیشگویی مرگ خود(مون).»
جایی در میانه‌‌‌های داستان اول پدر برای توریست‌‌‌هایی که به جزیره آمده‌‌‌اند، آواز می‌‌‌خواند. «پدرم رفت سراغ مرثیه‌‌‌ها و آوازهای گالیکِ پرشور و فراموش‌‌‌نشدنی جنگ از نیاکانِ آواره‌‌‌ی هایلندیش که هیچ گاه آن‌‌‌ها را ندیده بود و وقتی صدایش رفته‌‌‌رفته خاموش شد، گویی اندوه عمیق سیصدساله بر آن لنگرگاه آرام و کشتی‌‌‌های خاموش مستولی شد.» غم و اندوهِ داستان‌‌‌های آلیستر مک‌‌‌لاود به یکباره بر خواننده مستولی می‌شود‌‌‌ و به یکباره یادمان می‌‌‌آید که اهالی جزیره مردمانی غریب و تنها هستند و جز همین خانواده‌‌‌ی پرجمعیت‌‌‌شان کَسی را ندارند. این بقای دائمی و رفتن از معدنی به معدن دیگر تنها راه نجات‌‌‌شان است. آن‌‌‌ها در مقابل رفتن مقاوم و صبورند، آنقدر از وطن اصلی خودشان دور شده‌‌‌اند که دیگر دلیلی برای رفتنِ بیشتر نمی‌‌‌بینند. جزیره آخرین خانه‌‌‌ی آن‌‌‌هاست، «پیچِ کوچکِ غم» است و آن‌‌‌ها نمی‌‌‌خواهند از این پیچ غمناک عبور کنند. اما جزیره در نهایت شبیه به خانه‌‌‌ای متروکه در «ماکاندوی» مارکز می‌شود‌‌‌، خانه‌‌‌ای بدون سکنه و در آستانه‌‌‌ی ویرانی، که سال‌‌‌هاست کَسی به آنجا سر نزده است.

منبع: وبسایت وینش، مسعود سرافراز

مصاحبه‌ای با آلیستر مک‌لاود

 

آلیستر مک‌لاود(۲۰۱۴-۱۹۳۶) از برجسته‌ترین نویسنده‌های کانادایی است که با آنکه کم نوشته، اما داستان‌های تاثیرگذاری از خود به‌جای گذاشته است. بیست‌ داستان کوتاه و یک رمان، حاصل تمام عمر این نویسنده است که بهترین داستان‌های کوتاهش در کتاب جزیره و تک‌رمانش هم با نام «غم‌های کوچک» منتشر شده. مک‌لاود برای داستان‌های کوتاهش جوایز بسیاری برده از جمله جایزه پن‌مالامود و جایزه ادبی لانان، و برای تک‌رمانش «غم‌های کوچک» نیز جایزه ادبی بین‌المللی دابلین و چند جایزه دیگر. این رمان به فهرست صدتایی رمان‌های بزرگ جهان نشریه آتلانتیک کانادا نیز راه یافته است. نویسنده‌های بسیاری نیز در ستایش داستان‌های مک‌لاود سخن گفته‌اند، از جمله جی‌.ام.‌کوتسی که او را یکی از بزرگترین نویسنده‌های ناشناخته زمانه ما نامید، مایکل اونداتیه داستان‌های مک‌لاود را توامان «بومی و جهانی» برشمرد و آلیس مونرو هم او را نویسنده‌ای توصیف کرد که قادر است خواننده را جادو کند. آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است با آلیستر مک‌لاود درباره مجموعه‌داستان «جزیره»(ترجمه پژمان طهرانیان، نشر بیدگل) و تک‌رمانش «غم‌های کوچک»(ترجمه محمد جوادی در نشر کتابسرای تندیس) و نقبی به زندگی ادبی و شخصی‌اش در جزیره کیپ‌برتون.

در رمان غم‌انگیز «غم‌های کوچک» و در بسیاری از داستان‌هایت مرگ همیشه در ذهن و تقدیر شخصیت‌های اصلی وجود دارد. فکر می‌کنی این موضوع به گذراندن دوران جوانی‌ات در کیپ‌برتون که منطقه‌ای روستایی است مربوط می‌شود؟

وقتی کسی مثل من در منطقه روستایی، به‌خصوص در مزرعه، بزرگ می‌شود، مرگ را به‌عنوان بخش دیگری از چرخه می‌پذیرد، به‌خصوص درمورد حیوانات. آنها را پرورش می‌دهید، اغلب شاهد به‌دنیاآمدنشان هستید، از آنها نگهداری می‌کنید و بعد آنها را می‌کُشید و می‌خورید. بنابراین همان‌طور که برخی افراد می‌گویند، در نزدیکی زنجیره‌ غذایی خود بزرگ می‌شوید و برخی از حیواناتی که در این زنجیره‌ غذایی قرار دارند مدتی دوست شما می‌شوند، بنابراین فکر می‌کنم مردمی که کارشان مزرعه‌داری و دامپروری است دیدگاه نسبتا غیراحساسی به مرگ دارند. همچنین معتقدم اگر کار بدنی انجام دهید، مثل یک کشاورز، معدنچی، ماهیگیر یا چوب‌بُر، همیشه خود را در معرض خطر قرار می‌دهید. برای چنین افرادی همیشه این خطر وجود دارد که انگشت یا دست خود را از دست بدهند یا پایشان بکشند یا کشته شوند. این نوع زندگی از نظر فیزیکی برای زن‌ها هم بسیار پرزحمت است، اما به‌طور کلی مردها کار استخراج معدن و قطع درختان و غیره را انجام می‌دادند. بنابراین دیدن زنان جوان بیوه یا زن‌هایی که شوهرانشان به‌نوعی فلج شده‌اند، چیز عجیب و غیرمعمولی نبود. پس وقتی در چنین محیطی بزرگ می‌شوید، مرگ هیچ‌وقت غافلگیرتان نمی‌کند و مسلما چیزی نیست که بتوان از آن اجتناب کرد.

ویژگی دیگری که در داستان‌هایت دیده می‌شود علاقه‌ات به فولکلور، افسانه‌ها و هنر قصه‌گویی است. قبلا یک‌بار گفته بودی «دوست دارم فکر کنم که داستان می‌گویم به‌جای اینکه آن را می‌نویسم.» آیا در دوران جوانی‌ات قصه‌گوی استثنائی و خارق‌العاده‌ای را می‌شناختی؟

اسم شخص خاصی در ذهنم نیست، اما در آن منطقه که بودم داستان‌های زیادی را می‌شنیدم. همچنین از مطالعه خیلی لذت می‌بردم، به‌خصوص خواندن آثار ادبی و واقعا مدرسه را دوست داشتم.

چیز دیگری که در داستان‌هایت زیاد دیده می‌شود تاریخ است، مخصوصا گذشته‌ دهکده‌ هایلند در جزیره‌ کیپ‌برتون. در رمان «غم‌های کوچک» و همچنین در داستان‌های کوتاهت بارها به لحظه‌های مهمی در تاریخ اسکاتلندی هایلند اشاره کردی. شخصیت‌های داستان‌هایت معمولا شبیه روآ کالوم، رئیس قبیله در کتاب «غم‌های کوچک» هستند که وقتی به کانادا آمد دو روز اشک می‌ریخت و به گفته‌ خودش «برای تاریخ و گذشته‌اش گریه می‌کرد.»

یکی از چیزهایی که سعی کردم در کتاب «غم‌های کوچک» بررسی و کشف کنم، این است که تاریخ تا چه حد می‌تواند پیچیده باشد. می‌توانیم تاریخ را بخوانیم و حقایقی درباره‌ آن بدانیم، اما هرگز نمی‌توانیم واقعا بفهمیم که در ذهن افرادی که در این حوادث تاریخی دست داشته‌اند چه گذشته است. در بیشتر موارد چنین چیزی نوشته نشده یا اگر نوشته شده، فاتحان، کسانی که پیروز میدان جنگ بودند، این کار را انجام داده‌اند. در «غم‌های کوچک»، برخی از شخصیت‌ها به گذشته‌ تاریخی خود خیلی علاقه دارند و برخی دیگر آن را بدیهی تلقی می‌کنند و این به‌خصوص در تضاد بین دو پدربزرگ الکساندر صدق می‌کند. پدربزرگ جدی الکساندر فرزند یک رابطه‌ نامشروع بوده و این موضوع مسلما موقعیت خوبی برای او محسوب نمی‌شد. درنتیجه او همیشه سعی دارد بفهمد اهل کجاست. او اصلا پدرش را نمی‌شناسد و وقتی از مادرش در مورد پدرش سوال می‌کند، مادرش به او سیلی می‌زند و او سریع متوجه می‌شود که هرگز نمی‌تواند چیزی درباره‌ پدرش بفهمد. او حتی تصویری از پدرش هم ندارد، اما از آنجا که اغلب می‌شنود که مردم می‌گویند «شبیه پدرش است» بیشتر وقت‌ها در آینده به تصویر خودش نگاه می‌کند و با فکرکردن به اینکه «پدرم احتمالا شبیه من بوده» سعی می‌کند گذشته‌اش را ببیند. به‌هرحال، به‌خاطر شرایطی که هنگام تولدش داشته، او یک مرد نسبتا جدی است که مرتب دنبال جواب این سوال است: «من اهل کجا بودم؟» و این سوال درنهایت پرسش‌های دیگری را برایش مطرح می‌کند: «همه‌ ما اهل کجا بودیم؟» بنابراین او شروع می‌کند به مطالعه و کشف گذشته‌ هایلند. از سوی دیگر، پدربزرگ دیگر الکس، که تقریبا از همان اصل‌ونسب پدربزرگ جدی‌ترش است، اصلا به این موضوع‌ها علاقه‌ای ندارد. او مردی بسیار اجتماعی است که دوست دارد برقصد و با دیگران معاشرت کند. وقتی به گذشته‌ اسکاتلندی خود فکر می‌کند، به‌نظرش خیلی احساساتی و نسبتا بی‌نظیر است.

در رشته‌ ادبیات انگلیسی با تمرکز بر رمان انگلیسی قرن نوزدهم مدرک دکترا گرفتی. هنگامی که در نتردام بودی برای اولین‌بار نوشتن را شروع کردی. چه چیزی باعث شد که نوشتن را شروع کنی؟

دو چیز باعث شد که شروع کنم به نوشتن. اولین موضوع این بود که من تقریبا مطالعه‌ کمی در زمینه‌ ادبیات داشتم و آثار ادبی را به‌ندرت بررسی و تحلیل می‌کردم. در آن زمان به این نتیجه رسیدم که به‌جای تجزیه و تحلیل داستان «مُردگان» جویس یا داستان «یک گل سرخ برای امیلی» فاکنر، شاید باید سعی کنم خودم چندتا داستان‌ بنویسم. موضوع دیگر به دوربودن از خانه مربوط می‌شد. متوجه شدم که روز‌به‌روز بیشتر در مورد جایی که بزرگ شده‌ام فکر می‌کنم. نمی‌گویم «دوری باعث می‌شود بیشتر به چیزی علاقه‌مند شوید»، اما فکر می‌کنم وقتی از میهن و خانه خود دور می‌شوید، طور دیگری درباره‌ آن فکر می‌کنید و این قطعا برای من اتفاق افتاد. بنابراین تصمیم گرفتم خودم داستان بنویسم و آن داستان‌ها در سرزمین مادری‌ام رخ دهند. البته خیلی پُرکار نبودم، در مدت بیست‌سال به‌طور متوسط هر سال یک داستان نوشتم.

آیا از غنای فرهنگی منحصربه‌فرد جزیره‌ کیپ‌برتون اطلاع داشتی؟

آن موقع واقعا به آن فکر نکرده بودم. فقط با خودم گفتم که «فکر می‌کنم باید این کار را انجام دهم.» شاید همان‌طور که فاکنر احتمالا شروع کرد به نوشتن داستان‌هایی درباره‌ محلی در می‌سی‌سی‌پی که در آن بزرگ شده بود. کیپ‌برتون جایی بود که بهتر از هر جای دیگری می‌شناختم و به نظر می‌رسید موضوعاتی را که برای نوشتن داستان‌هایم می‌خواستم برایم فراهم می‌کرد.

تو همیشه نسبت به بحث درباره‌ تاثیرات احتمالی ادبی روی کارت کمی محتاط هستی، اما متخصص آثار تامس هاردی محسوب می‌شوی، موضوع پایان‌نامه‌ات هم آثار هاردی بوده. همچنین تحلیلی از مجموعه‌ دوم داستان‌های کوتاه او منتشر کرده‌ای. علاوه بر این، چندین دهه در دانشگاه ویندسور ادبیات قرن نوزدهم بریتانیا را تدریس می‌کنی. پس ارتباط نزدیکی بین کارهای خودت و آثار هاردی یا دیکنز یا خواهران برونته احساس می‌کنی؟

نمی‌دانم. مطمئنا همه‌ این نویسندگان را دوست دارم و فکر می‌کنم رمان انگلیسی قرن نوزدهم یکی از بزرگترین و بهترین دوره‌های رمان‌نویسی بوده ‌است. شک دارم که قرنی مثل این داشته باشیم. اما باور نمی‌کنم که هیچ‌کدام از این افراد به شکل خاص و مشخصی بر کار من تاثیر گذاشته باشند. فکر می‌کنم حتی اگر آنها را نخوانده بودم باز هم سبک نوشتنم همین بود. البته هرگز نمی‌توان در مورد چنین چیزهایی با اطمینان نظر داد.

هاردی مانند خواهران برونته به رابطه‌ بین مردم و محیط آنها بسیار علاقه داشت و این رابطه در آثار تو اهمیت خیلی زیادی دارد.

درست است، اما هنوز نمی‌دانم می‌توانم برای توصیف آن از عبارت «تاثیرگذار» استفاده کنم یا نه. فکر می‌کنم شما به سمت چیزهایی کشیده می‌شوید که توجه شما را جذب می‌کنند و من برای پایان‌نامه‌ام هاردی را انتخاب کردم چون آثارش را واقعا دوست دارم. به‌خصوص از این ایده خوشم آمد که رمان‌های او، مثل کتاب «بلندی‌های بادگیر» نوشته‌ امیلی برونته، معمولا درباره افرادی بودند که در فضای باز زندگی می‌کردند و به‌شدت تحت‌تاثیر نیروهای طبیعت قرار می‌گرفتند. همچنین او را یکی از بزرگترین رمان‌نویسان تراژدی می‌دانم، اما خیلی قبل از اینکه آثار او را بخوانم به این چیزها علاقه داشتم و فکر می‌کنم حتی اگر آثار هاردی را نمی‌خواندم، باز هم داستان‌هایم را همان‌طور می‌نوشتم که حالا نوشته‌ام.

تو مثل هاردی با وسکس، و فاکنر با یوکناپاتافا، سعی کردی راه‌هایی برای نوشتن در مورد چشم‌انداز فرهنگی خاص خودت پیدا کنی و سپس از سطح منطقه‌ای فراتر رفتی و آن را به صورت جهانی مطرح کردی.

وقتی اولین‌بار شروع کردم به نوشتن، به خودم گفتم «فکر می‌کنم باید این داستان را در جایی قرار دهم که آن را خوب می‌شناسم و برایش اهمیت قائل هستم. در این صورت، بهترین کاری را که می‌توانم انجام خواهم داد و می‌بینم که من را به کجا راهنمایی می‌کند.» اکنون ممکن است بعضی از مردم بپرسند «اما چرا درباره‌ جایی مثل این نوشتی؟» اما زمانی که راه خود را شروع می‌کردم، هرگز مردد نبودم. شاید افرادی دیگری از من بپرسند «چرا درباره‌ نیویورک نمی‌نویسی؟» و من در جواب می‌گویم «چون چیزی در مورد نیویورک نمی‌دانم. بدون‌شک درباره‌ این شهر اطلاعات کافی ندارم.» حتی حالا هم همیشه به دانشجویانم توصیه می‌کنم «اگر قلبا ایمان دارید که این کار ارزش انجام‌دادن دارد و آن را به‌خوبی انجام می‌‌دهید، مطمئن باشید که موفق خواهید شد.»

اغلب داستان‌هایت راوی اول‌شخص دارند، که در آن یک راوی با گزارش‌ها و خاطراتی که معنای داستان را بارزتر می‌کنند به رویدادهای فعلی واکنش نشان می‌دهد.

من با افراد بسیار کمی مواجه شده‌ام که می‌گویند: «هرگز نباید یک رمان را با راوی اول‌شخص بنویسی و هرگز نباید داستان‌های کوتاه را با راوی اول‌شخص بنویسی.» من هرگز این را باور نکرده‌ام. فکر می‌کنم راوی اول‌شخص می‌تواند به‌عنوان یک ابزار داستانی تاثیرگذار به کار رود. فکر می‌کنم خوانندگان می‌توانند با داستانی که از نقطه‌نظر راوی اول‌شخص روایت می‌شود به‌خوبی ارتباط برقرار کنند. می‌توانید داستانتان را مانند اسنوپی شروع کنید: «در آن شب تاریک و توفانی او آنجا را ترک کرد.» اما فکر می‌کنم اگر داستان را این‌گونه شروع کنید: «در آن شب تاریک و توفانی، آنجا را ترک کردم» تاثیرگذاری بیشتری دارد. به‌نظر می‌رسد که می‌خواهم به شما بگویم که چه اتفاقی برایم افتاده و خواننده متوجه خواهد شد که داستان برای راوی معنای و مفهوم خاصی دارد.

درنتیجه، اغلب به‌عنوان نویسنده‌‌ای شناخته می‌شوی که شرح‌حال شخصی می‌نویسد، که البته این‌طور نیست. به نظرت این اشکالی ندارد؟

درست است و من می‌خواهم که شما فکر کنید که این داستان‌ها حقیقی است. همه‌ هنرها می‌توانند واقعی باشند. اگر به تئاتر بروید باید فکر کنید که «این واقعا ایدی مکبث» است. نباید بگویید «این فقط یک بازیگر است که وانمود می‌کند لیدی مکبث است.» این بخشی از تعلیق ما از ناباوری است و این یک پیروزی تکنیک است. بنابراین همیشه از خوانندگان خود می‌خواهم که فکر کنند این داستان‌ها واقعی و حقیقی هستند.

ظاهرا هیچ‌وقت پیش‌نویس نمی‌نویسی، اما به‌جای آن روی هر جمله آن‌قدر کار می‌کنی تا از نتیجه راضی باشی. وقتی مطمئن نیستی که داستان باید چطور پیش برود چه کار می‌کنی؟

بلند می‌شوم و در اتاق راه می‌روم. گاهی اوقات، نمی‌توانم یک جمله را خوب و زیبا بنویسم، در این چنین مواقعی سراغ جمله‌ بعدی می‌روم و بعدا برمی‌گردم و آن را درست می‌کنم. اما به‌طور کلی، تا وقتی که از کار راضی باشم هرگز ادامه نمی‌دهم و سراغ قسمت بعدی نمی‌روم. برای مثال، هرگز نمی‌توانم یک پیش‌نویس 350 صفحه‌ای بنویسم و بعد برگردم و آن را ویرایش کنم. برای من مثل درست‌کردن پله‌ جلوی در است. نمی‌خواهم پله را درست کنم و هفته‌ بعد برگردم و آن را خراب کنم. ترجیح می‌دهم همان بار اول کار را درست انجام دهم، حتی اگر پیشرفت کار کُند باشد.

وقتی نوشتن داستان را شروع می‌کنی، می‌دانی قرار است چطور تمام شود؟

بله، اما نه خیلی دقیق. ممکن است به خودم بگویم «پدر در پایان باید بمیرد» و داستان من باید دقیقا به سمت این اتفاق پیش برود، اما دقیقا نمی‌دانم این موضوع را چطور می‌خواهم بنویسم. سپس به نیمه‌ داستان که می‌رسم، آن را دقیق می‌نویسم و مثلا می‌گویم: «پدرم آنجا دراز کشیده بود، زنجیری برنجی دور مچ دست‌هایش بود و جلبک دریایی لای موهایش قرار داشت، از جسم او چیزی باقی نمانده بود.» در آن زمان در نوشتن داستان آن‌قدر غرق شده‌ام که دقیقا می‌دانم می‌خواهم در پایان داستان به خواننده چه بگویم. وقتی کتاب «غم‌های کوچک» را می‌نوشتم، تصویر نهایی چاه که از زیر یخ نمایان می‌شد چیزی بود که سال‌ها قبل از اینکه کتاب را تمام کنم درباره‌ آن تصمیم گرفته بودم. بعد از اینکه آن را انتخاب کردم داستان را به سمت آن پیش بردم.

ده‌سال طول کشید تا «هدیه‌ گمشده‌ نمکین خون»، اولین مجموعه‌‌داستانت را تمام کردی و ده‌سال هم طول کشید تا مجموعه‌‌داستان دومت «همچنان که پرندگان خورشید را با خود می‌آورند» را.(البته این دوکتاب بعدها در یک کتاب مستقل به‌نام «جزیره» منتشر شدند). سپس بیش از سیزده‌سال طول کشید تا رمانت را تمام کردی. آیا مشکل کمبود وقت داشتی؟ آیا وظیفه‌ تدریس و نگهداری از خانواده‌ پرجمعیتت باعث شد نوشتن هرکدام از اینها آن‌قدر طولانی شود؟ یا اینکه خودت ترجیح می‌دهی با همین سرعت داستان بنویسی؟

تنها دلیلش محدودیت زمانی بوده. هر روز فقط بیست‌وچهار ساعت دارد و من کارهای دیگری هم دارم که باید انجام دهم. در یک دوره از زندگی‌ام، زمانی که چیزی نمی‌نوشتم، نگران بودم که به نوشتن تنبل شوم. بنابراین تصمیم گرفتم هرروز دوساعت را به نوشتن اختصاص دهم، اما این کار تاثیری نداشت. اگر مثلا تا ساعت چهار مشغول انجام کارهای دیگر بودم، باز نگران می‌شدم که هنوز کاری نکرده‌ام. پس ممکن بود انجام آن را برای ساعت ده‌شب بگذارم، اما ساعت ده فقط دوساعت تا نیمه‌شب وقت داشتم و آن‌قدر خسته بودم که واقعا نمی‌توانستم خوب فکر کنم. بنابراین تمام تلاش‌هایم برای ایجاد نظم و انضباط فردی به‌جای بهترشدن اوضاع، شرایط را بدتر می‌کرد. بنابراین این ایده را کنار گذاشتم و این حقیقت را پذیرفتم که در تعطیلات می‌توانم بهتر و بیشتر کار کنم. به‌عنوان یک استاد دانشگاه در طول ترم کارهای زیادی باید انجام دهم و باید به همسر و شش فرزندم هم رسیدگی کنم. اما بابت هیچ‌چیز افسوس نمی‌خورم و پشیمان نیستم.

ترجمه‌ی مینا وکیلی‌نژاد 
منبع: روزنامه‌ی آرمان ملی، شماره‌ی ۵۰۰

 

بازگشت برای مُردن

دربارۀ مجمومه داستان کوتاه «جزیره»


مجموعه‌ داستان «جزيره» نوشته آليستر مک‌لاود، در يک جمله، کارت‌پستال زيبا و ساده‌اي است که در عين غم‌انگيزي، تکان‌دهنده است. داستان‌هايي در مورد دوراني از زندگي و انتخاب‌هاي سخت انسان‌ها. قصه‌هايي که همه در ظاهر يک تم دارند اما در باطن متفاوت‌اند. روايت‌هايي شاهکار که با مهارت و دقت فراوان نوشته شده‌اند. با توصيف و تشبيه‌هاي ساده اما عميق. مثل آفتابي که به همه‌چيز جلوه‌اي طلايي‌رنگ ببخشد، به اشيا جان داده و از هيچ جزئي نگذشته است. پس‌زمينه همه‌ داستان‌ها، جزيره‌ کيپ‌برتون(زادگاه نويسنده) است که طي قصه به پيچيدگي‌ها و رمزوراز آدم‌هاي آن جزيره مي‌پردازد. نويسنده با توصيفاتي که در هر داستان از مکان مي‌کند به آن هويت و شخصيت داده؛ انگار شخصيت اصلي همه‌ داستان‌ها‌ جزيره‌ کيپ‌برتون است. داستان‌ها ساختاري کلاسيک اما درعين‌حال مدرن دارند، زيرا که در دل هر داستان، داستاني از يک شيوه زندگي مردم آن منطقه که تک‌افتاده و تا حدي متفاوت هستند به موازات داستان پيش مي‌رود. شخصيت‌هاي جزيره به روش‌هاي قديمي کشاورزي، ماهي‌گيري و معدنچي کار مي‌کنند و در آخر در جزيره به‌تنهايي مي‌ميرند. آنها آدم‌هاي توداري هستند که به جزيره‌ درون خودشان فرومي‌روند و از کار سخت مي‌ميرند؛ در دريا غرق مي‌شوند، از صخره‌ها سقوط مي‌کنند يا در معدن جان مي‌دهند.
«دست‌هايش روبان‌هايي پاره‌پاره بودند و درياي مکنده چکمه‌هايش را از پاهايش درآورده بود و شانه‌هايش وقتي سعي مي‌کرديم از ميان سنگ‌ها بيرونش بکشيم ميان دست‌هايمان کنده شدند و ماهيان ران‌‌هايش را خورده بودند و کاکايي‌ها چشم‌هايش را درآورده بودند و ته‌ريش سفيد و سبزش مثل چمني که بر گورها مي‌رويد، هنگام مرگش هم بر توده‌ بنفش بادکرده‌اي که صورتش بود رشد کرده بود. پدرم آنجا دراز کشيده بود، با زنجيرهاي برنجي بر مچ دست‌هايش و خزه‌هاي توي موهايش و جسمش که چيز زيادي از آن باقي نمانده بود.»
دنياي کاري مردان جزيره، سخت و طاقت‌‌فرساست. همه‌شان تسخيرشده در قابي از مسئوليت‌ها‌ و نگراني‌ها محصورند. زنان بيشتر در پس‌زمينه‌ داستان‌ها ظاهر مي‌شوند. از نگاه مک‌لاود زنان معمولا موقرمز و چشم‌آبي هستند. آنها در هنرهاي خانگي، خبره‌اند و نگهبان سنت‌هاي قديمي که نسل‌به‌نسل منتقل شده. زناني که اگرچه با دنياي مدرن مخالف‌اند(مثلا جني‌لين در داستان «قايق» کتاب‌خواندن را يک‌جور وقت‌تلف‌کردن تمام‌عيار مي‌داند) اما در باورهايشان صادق‌اند. اين وسط فرزندان آنها ميل به ترک سنت‌هاي خانوادگي و رفتن به‌سوي دنياي مدرن دارند که دل به دريا مي‌زنند و از جزيره مي‌روند اما دست سرنوشت سال‌ها بعد دوباره آنها را به جزيره برمي‌گرداند و من‌راويِ قصه‌هاي مک‌لاود مي‌شوند: «فکر کردم خيلي شجاعانه‌تر است که زندگي‌ات را به انجام‌دادن کاري بگذراني که خودت نمي‌خواهي، تا اينکه هميشه خودخواهانه دنبال روياها و تمايلات شخصي‌ات باشي.»
داستان‌ها اکثرا من‌راوي هستند و هر «من» که صدايي متفاوت دارد اغلب هميشه مرد است و فرزند جزيره‌اي که او را به ريشه‌هايش بازگردانده که عموما قصه همين بازگشت است. راوي‌ها با قدرت خواننده را با خود به دل داستان مي‌برند که بگويند چه بودند و چه شدند. داستان‌ها عموما با يک ملودرام مرگ، خشونت يا افشاي رازي شروع مي‌شوند. نويسنده خواننده را با ساده‌ترين جمله وارد داستان مي‌کند سپس لايه‌لايه با خانواده، کار، خرافات، سنت و وقايع تاريخي و افسانه‌اي از گذشته مواجه مي‌کند. از کوچکترين جز نمي‌گذرد و به‌خوبي توصيفش مي‌کند. فرقي نمي‌کند لنگر کهنه‌ زنگ‌زده باشد يا ماهي قزل‌آلاي خال‌دار براق. دنياي داستان‌ها به روابط پيچيده‌ بين انسان‌ها از جمله والدين با فرزندان از کودکي تا پيري و ارتباط نزديک با حيوانات و اشيا مي‌پردازد و خواننده را نگران شخصيت مي‌کند. جنس دغدغه‌ها تابع زمان و مکان نيستند و خواننده‌ امروز هم به‌راحتي مي‌تواند با داستاني از دهه شصت و هفتاد رابطه برقرار کند که بي‌شک اين هنر نويسنده است.
«مواقعي هست که من، بيرون‌آمده و نيامده از تخت، كورمال‌كورمال دنبال جورابم و من‌و‌من‌کنان دنبال کلمات مي‌گردم و بعد متوجه مي‌شوم که به‌طرز مسخره‌اي تنها هستم، که هيچ‌کس پاي پله‌ها منتظرم نيست و هيچ قايقي بي‌تاب کنار اسکله در آب‌ها شناور نيست. در چنين مواقعي، فقط لاشه‌هاي خاکستري در زيرسيگاري لبريز کنار تختم به خاموشي آخرين اخگر شهادت مي‌دهند و در سکوت، له‌شدن آخرين همنوعشان را انتظار مي‌کشند. و پس از آن من، از ترس تنهاماندن با مرگ، فورا لباس مي‌پوشم، با صداي بلند گلو صاف مي‌کنم، هردو شير آب دست‌شويي را باز مي‌کنم و بيهوده شلپ‌شلوپ راه مي‌اندازم و بعد بيرون مي‌روم و حدود يک‌ونيم کيلومتر را تا رستوران شبانه‌روزي پياده طي مي‌کنم.»

نوشته‌ی شراره شریعت‌زاده
از روزنامه‌ی آرمان ملی، شماره‌ی ۵۰۰