آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 5
دوست نداشتم 0

آدم زنده

امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
6000
شابک:
9789645643148
انتشارات:
موضوع:
داستان های فارسی قرن 14
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
تعداد صفحه:
198
قیمت محصول:
450,000 ریال
موجود نیست
درباره آدم زنده:

به گزارش رویداد فرهنگی، این رمان ترجمه از چاپ اول «الانسان الحی» نوشته ممدوح بن عاطل ابونزال، چاپ بغداد در سال 1984 است.

داستان در کشور عراق سال‌های بعد از انقلاب اتفاق می‌افتد. قرقاوی که راوی داستان و زندگی خود است، در سال‌های سختی، بیکاری و بی‌پولی به سر می‌برد تا حدی که قهوه‌چی هم از نسیه دادن چای به او خسته شده است. جان همه از دزدی‌ها و زد و بندهای دست اندکاران قدرت مملکت به لب رسیده است تا اینکه رییس بزرگ اعلام می‌‍‌کند «هرکس از دزدی و نام دزدان باخبر است با ما همکاری و این خائنین را به ما معرفی کند تا آنها را به سزای اعمالشان برسانیم.» قرقاوی هم لیست بالا و بلندی از افرادی که از روی بیکاری در زندگیشان کند و کاو کرده، تهیه می‌کند و اموال و دارایی آنها را برملا می‏‌سازد؛ حتی یکی از همسایه ها که با او لج است و چشم دیدن یکدیگر را ندارند، در لیست می‌آورد و می‌گوید که با سواد کم و حقوق دولتی اگر دزدی و رشوه‌خواری نکرده چگونه خانه پنج طبقه ساخته!  نامه را برای رئیس بزرگ پست می‌کند و خیلی زود به سراغش می‌آیند.

قرقاوی مورد لطف قرار می‌گیرد و مدال عقاب که نشانه شهامت و وطن‌پرستی است را به او اعطا می‌کنند. برایش جشن‌ها و پایکوبی‌ها صورت می‌گیرد و به او پیشنهاد ادامه تحصیل در خارج از کشور به مدت پنج سال همراه پول توجیبی و بلیط هواپیما می‌دهند.

 

قسمتی از متن کتاب

تنها صدای پای خودم بود و صدای پای ابوعباس که طنین می‌انداخت تا جایی که یکهو هلم داد-پرت شدم رو یک کف فلزی. دو طرفم بسته بود- تنگ، مثل قبر- قبر تکان خورد و حرکت کرد. بوی کافور آمد. گفتم لابد ماشین مرده کش است- رفت، مستقیم، بعد به چپ، بعد به راست. سرعت کم شد، کمتر و ایستاد. لنگم را گرفتند و کشیدندم، مثل گونی گندم-تالاپ- افتادم زمین. هیچکس هیچ نمی‌گفت. دستم را گرفتند و کشیدند- به راست، به چپ، چند پله بالا، مستقیم، چند پله پایین، نیم‌دور، کجکی، مستقیم، دور تمام و تمام- جهت یابی را گم کردم. ابوعباس گفت:

-اوقف!

ایستادم. دستهام را باز کرد. چسب را با یک ضربه از دم دهانم کند- سبیل تازه تک زده ام گر گرفت. گفتم:

-یا رفیق ابوعباس، بی‌غیرت، این رسم همسایگی نیست!

گفت:

-اسکت کلب ابن الکلب!

دیدم چاه مستراح است، هرچه بیشتر هم بزنی گندش بیشتر می‌شود. آهسته گفتم:

-باشد رفیق ابوعباس، حرف نمی‌زنم. اما خودمانیم، خیلی بی‌غیرتی!

پیش چشمانم، پس چشم‌بند، رعد و برق شد و گونه‌ام آتش گرفت- دیگر سکوت کردم. هلم داد و گفت:

-برو تو، چشم بندِ باز کن نگه‌دار، به دردت می‌خوره!

و صدای بسته شدن در آهنی آمد. چشم بند را برداشتم. ظلمات بود. جای خودم ماندم تا چشمم به تاریکی روشن شود- روشن شد. به دور و برم نگاه کردم. دیدم درست به اندازه مبال خانه‌مان است در خیابان «المعدی» در جنوب جنوب بغداد وقتی به مدرسه می‌رفتم. مرحوم ابوی اندازه گرفته بودش- چهل و پنج در پنجاه سانت- سمین بود و همیشه از این بابت غر می‌زد و می‌گفت اگر اتاق خواب کوچک باشد عیب ندارد، چون تنگ هم می‌خوابیم و دوستی و محبتمان بیشتر می‌شود، ولی مستراح باید چنان باشد که بشود در آن استراحت کرد.  و والده، که خدا غریق رحمتش کند می‌گفت مرد، مورچه چه باشد که دل و قلوه اش چه باشد؟ کل خانه پنجاه متر است آن وقت تو انتظار داری مبالش، آسایشگاه باشد؟ که البته کمتر بود- سر تا تهش، چهل و یک متر و یازده سانتی متر- ولی مرحوم والده هم عارش می‌آمد از پنجاه متر کمتر بگوید و هم عادت داشت صورت خودش و همه مان را با سیلی سرخ کند- از قضایا دور افتادم. الغرض، اگر می‌خواستم بخوابم باید نشسته می‌خوابیدم- تنگ و ترش! خدا خدا کردم گذر رفیق الرییس به این طرف‌ها بیفتد تا ببیند چه بلایی به سرم آورده اند- ای خدا! بزن پس کله الرفیق الرئیس المهیب الرکن، بفرستش اینجا تا ببیند دارنده مدال عقاب ستاره نشان  به چه فلاکتی افتاده است- خدا به سر شاهد است که اگر دستم برسد به رفیق الرئیس، کنده المشیرالرکن الطرطوشی نامرد را چنان بکشم  و چنان فتیله پیچش کنم که از نخ دوک هم باریک‌تر شود! خاک خانمان ابوعباس بی‌غیرت را به باد می‌دهم! خیال کرده اند!