آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 2
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 4
دوست نداشتم 0

وقتی کلاغ ها می رقصند

امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
105751
شابک:
9786005639070
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
رمانهای فارسی
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1393
جلد:
شومیز
قطع:
رقعی
قیمت محصول:
50,000 ریال
موجود نیست
درباره وقتی کلاغ ها می رقصند:

جموعه داستان "وقتی کلاغ‌ها می‌رقصند" نوشته "مریم فرهادی" شامل هشت داستانِ کوتاه و مجزا از هم است. وقتی کلاغ‌ها می‌رقصند حدود چهار سال پیش از طرف نشر ققنوس به وزارت ارشاد و اداره کتاب معرفی شد، که در آن زمان کتاب را غیرقابل انتشار اعلام کردند و اثر برای چاپ رد شد که بعد از روی کار آمدن دولت جدید، این کتاب با حذف بخش‌هایی مجوز انتشار گرفت.

داستان‌های این کتاب به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است. رئالیسم جادویی نوعی از ادبیات است که با وجود عناصر ساخته تخیل در داخل داستان و ارائه داستان با یک شکل خشک و بی‌روح شناخته می‌شود. بسیاری از نویسندگان آمریکای لاتین به این سبک می نویسند که شناخته شده‌ترین آنها گابریل گارسیا مارکز است. از میان داستان‌نویسان فارسی‌زبان نیز غلامحسین ساعدی در برخی از آثار خویش به این سبک گرایش دارد.

"مولکان یک چشم" داستان پسری است که با کنجکاوی به راز مولکان یک چشم با آن ظاهر خشن و ترسناک پی می‌برد و در می‌یابد او زنی است در لباسی مردانه که تنها و بی‌سرپناه در چادر کهنه‌ای در قبرستان زندگی می‌کند و با اذان گفتن در محل، هنگام ظهر پولی به دست می‌آورد.

" بوی سیگار خوش‌کش وطنی"داستان زنی به نام مریم است که یک روز صبح که از خواب بلند می‌شود با نبود بسته سیگار همسرش مجید، درمی‌یابد که همسرش او را برای همیشه ترک کرده است: «هر صبح که بیدار می‌شدم فکر می‌کردم که رفته است، اما همین که بسته سیگارش را می‌دیدم که جا گذاشته، مطمئن می‌شدم برمی‌گردد. شاید جایش می‌گذاشت تا من را مطمئن کند.» (ص 27)

در رئالیسم جادویی مثل برخی گونه‌های دیگر پسارئالیسم ادبی، نوعی جابه‌جایی و در هم‌ریختگی زمانی دیده می‌شود. در این آثار، زمان با حضور پررنگ نوستالوژی و تکرار خاطرات پیشین پیوند می‌خورد. در این داستان نیز مریم با مرور خاطراتش به دنبال علت رفتن شوهرش است؛ او به نتیجه خاصی نمی‌رسد جز اینکه روزمرگی و وابستگی به جای دلبستگی، باعث فرار مجید از عادت کردن به او شده است؛ چیزی که همیشه خود مریم هم از آن فرار می‌کرده و دوست نداشته مثل مادرش به شوهرش وابسته شود؛ بدون عشق و علاقه. مریم در پایان به یاد مجید سیگار می‌کشد تا بوی او را بگیرد؛ بوی سیگار خوش‌کش وطنی. او تازه دریافته است که علاوه بر عادت و وابستگی، به مجید علاقه هم دارد.

این داستان مملو از سخنان ضدمردانه‌ای است که مریم از زبان مادرش نقل می‌کند: «مادرم می‌گفت زن اگر آشپزی بلد نباشد مردش از خیلی جاها سر در می‌آورد، اما من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که سردرآوردن مجید از خیلی جاها، تقصیر غذاهای مزخرفی است که من درست می‌کنم یا اصلاً درست نمی‌کنم. خودش هم اهل غذاهای اون‌جوری نبود.» (ص 23)

«مادرم می‌گفت: این مغازه‌دارها با چشم‌هایشان کجاهای زن‌های مردم را که نمی‌بینند. اما من یک‌بار هم نرفته بودم دم گل‌فروشی تا ببینم مجید کجاهای زن‌های مردم را می‌بیند. فکر می‌کردم خودش هم نمی‌خواهد.» (ص 24)

"شازده کوچولو" داستان مردی است که تنها هم‌دمش گل صورتی است که با نور تکان می‌خورد و تنها کار بزرگ زندگی‌اش یادگرفتن نیمرو درست‌کردن است. مردی که جز برای گرفتن حقوق بازنشستگی از خانه بیرون نمی‌آید. این داستان به سبک رئالیسم جادویی مملو از یأس و پوچی است و تنهایی و ازخودبیگانگی بشر امروز در شخصیت اصلی داستان موج می‌زند. آثار رئالیسم جادویی، با ساختن جهانی وهم‌آلود و تخیلی و در عین حال جذاب، و درگیر کردن مخاطب با موضوعاتی سطحی و مبتذل در متن این جهان وهم‌آلودِ تخیلیِ نفسانی، تدریجاً او را به انسانی ظاهرانگار، منفعل و درگیر وهمیات تبدیل می‌کنند؛ انسانی که هیچ باور، آرمان، تعهد، احساس مسئولیت، هدف و جهت متعالی و معنوی و مبارزه‌جویانه‌ای ندارد و عمده توان ذهنی و عاطفی‌اش مشغول و متمرکز بر امور لغو، وهمیات بی‌ارزش و خیالبافی‌های اروتیک شده است.

در داستان‌های این سبک، واقعیت و خیال در هم گره می‌خورند، اما به‌گونه‌ای که واقعیت بر خیال سیطره دارد، نه خیال بر واقعیت. در داستان "دو نفر توی دیوار" نیز شخصیت اصلی که یک زن است، عاشق پسری 16 ساله به نام فاضل می‌شود که عقب‌ماندگی ذهنی دارد و چون بدنش به لباس حساسیت دارد، همواره لخت است. این زن به‌تدریج درگیر اوهام و خیالات فاضل شده و در فضای ذهنی او غرق می‌شود: «نمی‌دانم چرا می‌خواستم ببینمش. می‌دانستم که نمی‌شود هیچ اسمی‌ روی رابطه ما گذاشت، اما نمی‌توانستم از چشم‌های عمیقش فرار کنم... شاید می‌توانستم کنارش باشم، خودمان را توی خانه حبس می‌کردیم و با کسانی که توی دیوار زندگی می‌کردند، دوست می‌شدیم و به کلاغ‌ها که زیر تختمان بودند، غذا می‌دادیم. بارها گفته بود که زیر تختش کلی کلاغ جمع شده‌اند و زندگی می‌کنند.» (ص 46)

در داستان "وقت‌هایی که یک غریبه ...." دختری در خانه‌ای تاریک، قدیمی ‌و کثیف همراه مادربزرگ پیرش که فراموشی گرفته است، زندگی می‌کند. کل داستان توصیف فضای سیاه و یأس‌آلود این زندگی است و در آخر نیز مادربزرگ می‌میرد.

شخصیت‌های داستانی این کتاب همواره با کابوس‌هایی درگیرند که از درون شخصیت آنان برخاسته است. در داستان "مرض انگشت‌ریزی" زن داستان مرتب انگشت‌هایش می‌ریزد. این دختر خودش را در خانه حبس کرده و در حالتی مالیخولیایی فقط به گل‌کاری می‌پردازد: «دست‌کش دستم می‌کنم تا مبادا جاهای دیگر بدنم هم این‌طور بشود. گاهی اوقات روی صندلی خوابم می‌برد و وقتی بیدار می‌شوم می‌بینم دستکش‌ها خالی خالی‌اند. وقتی پاییز می‌رسد، اوضاع بهتر می‌شود. می‌توانم روبه‌روی تیغه نوری که از سقف گل‌خانه می‌آید، پایین بنشینم و به رنگ گل‌ها نگاه کنم که چقدر زیر این نور بی‌حال، شگفت‌انگیز به نظر می‌رسند. آن وقت یادم می‌رود که دست‌هایم از توی دست‌کش ریخته‌اند بیرون.» (ص 58)

"آمادیلو" داستان مردی است که دوستی به نام آمادیلو دارد. در طبیعت آرمادیلو، پسنانداری است که بدنش با قطعات سخت استخوانی (مانند زره) پوشیده شده است و در مناطقی از آمریکای شمالی و در همه جای آمریکای جنوبی یافت می‌شود. آرمادیلوها به تنهایی یا به‌ صورت زوج یا گروه در حفره‌هایی که زیرزمین حفر کرده‌اند، زندگی می‌کنند. آنها شب‌ها برای تغذیه از لانه‌های خود بیرون می‌آیند .آرمادیلوهاجانورانی ترسو هستند و هرگاه احساس خطر کنند، به سرعت به طرف لانه‌های خود فرار می‌کنند. در این داستان نیز راوی که فردی 45 ساله است، خودش هم موجودی غیرعادی است و سال‌هاست که دمش را از مردم پنهان کرده است. در پایان داستان او از لاکش بیرون آمده و راوی جنازه‌اش را پیدا می‌کند. داستان مملو از نظرات فلسفی پوچ‌گرایانه (نهیلیستی) آمادیلو است: «او از هر چیزی که برای زیستن باید انجام می‌داد، می‌ترسید. معتقد بود انجام اعمال لازم برای زنده ماندن، در واقع رفتن به سمت نابودی است.» (ص 67)

"بادهای زمستانی" داستان زنی 200 کیلویی است که در فضایی وهم‌آلود دختری به نام حنا را که بر اثر وزش باد روی طناب رختش می‌افتد، به خدمتکاری می‌گیرد تا برایش کیک شاتوتی بپزد، اما حنا نگران است که گرگ دخترش را بخورد. در پایان باد زمستانی، حنا را با خود می‌برد.

در مجموعه داستان "وقتی کلاغ‌ها می‌رقصند" راوی پنج داستان، زن و راوی سه داستان، مرد هستند؛ شخصیت‌هایی افسرده در فضایی وهم‌آلود و مالیخولیایی. قلم نویسنده در سراسر کتاب، قلمی سرد و تلخ است. هیچ نشانی از زندگی و امید در داستان‌ها دیده نمی‌شود و اغلب داستان‌ها با مرگ شخصیت‌های فرعی و تنهایی مضاعف شخصیت‌های اصلی پایان می‌یابند. شخصیت‌های اغلب داستان‌ها زن هستند، اما هیچ‌کدام لطافت و ظرافت روحی زنانه ندارند و گویی در جهانی پر از تردید، یأس و سیاهی محصور شده‌اند و نه تنها تلاشی برای بازگشت به زندگی عادی نمی‌کنند، بلکه با فاصله گرفتن از دنیای واقعی در باتلاق کابوس‌های مالیخولیایی خود فرومی‌روند.

برچسب‌ها: