بینایی
داستان از یک روز بارانی در یک حوزهٔ اخذ رأی شروع میشود. بعدازظهر است و هنوز هیچکس برای دادن رأی به حوزه نیامدهاست. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانوادهٔ خود را به حوزه فرامیخوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد؛ اما بهناگاه حوزه شلوغ میشود. مردم، مصمم و شتابان، به حوزهٔ رأیگیری میآیند و رأی خود را به صندوق میریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز میگردد. نتیجه باورنکردنی است: بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریختهاند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را ازآنِ خود کردهاند.انتخابات مجدد برگزار میشود، ولی این بار نتیجه بدتر است. تعداد رأیهای باطلهٔ سفید افزایش مییابد.
این کتاب توسط نشر جمهوری در ۲۹۱ صفحه چاپ شده است. بخشی از کتاب را با هم بخوانیم:
زن در خانه بود و می گریست و یک ساعت گذشت ، به حدی گریسته بود که احساس تنگی نفس داشت. به جانب پنجره ی اتاق رفت که به سوی خیابان گشوده می شد، اما پشیمان شد، اندیشید اگر آن را بگشاید، مردمی که در حال عبور هستند او را می بینند؛ پس به طرف پنجره بالکن رقت، آن را باز کرده دستانش را بر نرده ها گذاشت و خنکی فلز را احساس کرد . مشخص نیست که صدای شلیک دو گلوله را شنید یا نه ... بر زمین افتاد و خون از بدنش جاری شد و به طبقه پایین چکید...
سگ با شتاب از اتاق بیرون آمد. صورت صاحب خود را بوئید و لیسید. بعد سرش را به طرف آسمان برد و زوزه ای ممتد کشید. گلوله ی سوم صدای او را هم بردی. یکی از نابینایان از آن یکی پرسید: شما صدایی نشنیدید؟
دیگری جواب داد: صدای شلیک سه تیر شنیدم... صدای زوزه ی سگی هم شنیدم که بعد از تیر سوم بریده شد... اما خوشبختانه قادر به شنیدن صدای زوزه ی سگ های دیگری هستم...