نامه های محرمانه راهبی که فراری اش را فروخت
راهنمای خاموشم بهسرعت جلوتر از من حرکت میکرد، انگار او هم از آنجا بودن دل خوشی نداشت. دالان نمور و کمنور بود. استخوانهای شش میلیون شهروند پاریسی در این مکان دفن شده بودند... ناگهان، مرد جوان جلوی ورودی یک دالان جدید ایستاد. دالان جدید با یک در نردهای آهنی زنگزده از دالانی که طولش را طی کرده بودیم، جدا شده بود. دالان دوم هم تاریک بود. راهنمایم در فلزی را باز کرد و وارد ظلمات شد. لحظهای مکث کرد و از روی شانه، نگاهی به من انداخت تا خاطرجمع شود بهدنبالش میروم. همانطور که مقابل رویم در دل تاریکی ناپدید میشد، مردد، در نور ضعیف، بهدنبالش راه افتادم. چند قدمی پیش رفتم. بعد، پایم به چیزی برخورد کرد. صدایی از جنس چوب در فضا پیچید و میخکوبم کرد. همان لحظه، نور اطرافم شعلهور شد. راهنمایم چراغقوهاش را روشن کرده بود. یکباره آرزو کردم کاش این کار را نکرده بود. نظم و ترتیب مخوف حاکم بر فضا از بین رفت. همه جا پر از اسکلتهایی بود که کف زمین اطرافمان پخش شده و مثل آبشاری از دیوارها پایین آمده بودند. نور چراغقوه روی غبار شناور در فضا و تار عنکبوتهای آویخته از سقف موج میانداخت. راهنمایم به فرانسوی گفت: «اینجا برای شماست.» چراغقوه را بهطرفم گرفت و در همان حین، از کنارم رد شد. آمدم بهش بگویم «چی...»، قبل از آنکه جمله را تمام کنم، مرد بهم تشر زد: «اینجا میبینیشون.» و بعد، رفت و مرا در عمق پنجاه پایی زمین، تنها، ایستاده میان دریایی از اسکلتها، باقی گذاشت.