آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 2
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 1
دوست نداشتم 0

پنجاه و پنج داستان کوتاه

امتیاز محصول:
(2 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
327055
شابک:
9786227291247
انتشارات:
موضوع:
مجموعه داستان ایرانی
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1399
جلد:
شومیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
248
شماره چاپ:
1
وزن:
244 گرم
قیمت محصول:
740,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره پنجاه و پنج داستان کوتاه:

«کتاب پنجاه‌وپنج داستان کوتاه»، به قلم بهزاد فراهانی، به همت نشر گویا به چاپ رسیده است. بهزاد فراهانی را بیشتر در قالب فضاهای تئاتری می‌شناسیم. او که دوره‌های تئاتری خود را در فرانسه گذرانده، سال‌هاست که در عرصه‌های تئاتر و سینما می‌درخشد و بازی‌های ماندگاری از خود در اذهان همگان به یادگار گذاشته است. حالا بهزاد فراهانی دست به چاپ تجربیات ادبی خود زده است. تجربیاتی که در قالب «پنجاه‌و‌پنج داستان کوتاه»، هرکدام برشی از یک فضا، یک خاطره  یا یک موقعیت است.

ادبیات و فراهانی البته واژه‌هایی غریب با یکدیگر نیستند. او سال‌هاست که با ادبیات مأنوس است و حتی در نخستین دوره‌ی جایزه‌ی ادبیات نمایشی سال، که در سال ۱۳۸۴ برگزار شد، سمت دبیری این فستیوال را بر عهده داشت.

در کتابی که از مجموعه داستان‌های بهزاد فراهانی به چاپ رسیده، داستان‌هایی چون «کبابی میدان ژاله»، «عشق آدم ناشی»، «صادق هدایت مرا به کیک و شیرکاکائو مهمان کرد»، «احمد لوک زن می‌خواهد»، «پیاز مقدس»، «باران بابرکت»، «ناصرخان و من و پنج تومنی و آی عشق»، «آی عشق، پدرت بسوزه عشق» به چشم می‌خورد.

 

قسمتی از کتاب «پنجاه‌و‌پنج داستان کوتاه»:

کبابی میدان ژاله

تابستان‌ها، که مدارس تعطیل می‌شد، به روستا می‌رفتم که به پدر در درو و خرمن‌کوبی کمک کنم. بد روزگار اون‌سال تجدید شدم و آن‌قدر خجالت کشیدم که به دایی جانم که وصی من بود، گفتم: «ده نمیرم! اینجا هم کار می‌کنم، هم درس می‌خوانم!» و کار را شروع کردم. اول رفتم به میدان ژاله به داروخانه‌ی وحید، که معروف‌ترین داروخانه‌ی شرق تهران بود. دکتر وحید از پزشکان حاذق و کار کشته‌ی قوم یهود بود و سال‌ها در مسکو تحصیل کرده بود و دانای دهر بود. جلویش ایستادم و سینه صاف کردم: «آقای دکتر، تابستانه و من باید خرج خودم رو در بیارم و درسم و بخونم. اگه کاری دارید به من بدید!» نگاهی به سر و پایم کرد و کمی با دلسوزی گفت: «چه کاری بلدی؟» گفتم: «هر کاری بدید بلدم انجام بدم.» خنده‌اش گرفت و گفت: «بیا این طرف.»

از جلوی نسخه پیچ‌های زن و مرد گذشتم و زیر نگاه آن‌ها خودم را جلوی میز دکتر رساندم. گفت: «تنها کاری که ما می‌توانیم به تو محول کنیم، پاکت چسباندنه. باید روزی دویست پاکت بچسبانی تا هر جمعه ده تومن به تو بدم. حاضری؟!» با خوشحالی گفتم: «معلومه که حاضرم.»

دخترکی را واداشت پاکت چسباندن را یادم بدهد. ظهر که شد دیدم همه‌ی کارمندان داروخانه رفتند. تنها من ماندم و دکتر وحید، که گویا از منزل برایش غذا می‌آوردند. رو کرد به من و گفت: «آقا لطفی برو ناهارتو بخور و بیا!»

فقط چهار قران پول در جیبم بود. وقتی بیرون آمدم فکر کردم با این پول اندک چی بخورم؟! به فکرم رسید که یک نان سنگک می‌گیرم دو قران! دو قران مانده را هم حلوا ارده می‌گیرم و سیر میشم. نان گرفتم و در حال گذشتن از جلوی سینما دژاله عکس‌ها را سیر کردم و دیدم که ناصرخان ملک‌مطیعی در فیلم «غفلت» بازی کرده. با حسرت از جلوی سینما گذشتم. برای اینکه به بقالی برسم باید از جلوی کبابی پرمشتری بغل سینما می‌گذشتم. عطر کباب و بخار بی‌امان روغنی که روی منقل می‌چکید چنان تسخیرم کرد که ایستادم و مدتی بوی خوش را با کیف بلعیدم. دل به دریا زدم و رفتم جلو و با خجالت پرسیدم: «آقا ببخشید یه سیخ گوجه هم میشه؟!» همان‌طور که باد می‌زد و سیخ‌ها را می‌چرخاند، نگاهی به سر و پایم کرد و گفت: «آره میشه! چرا نمیشه. نانت رو بده من!» نان را گرفت از وسط نصف کرد و نیمش را تا زد و روی نیمه‌ی دیگر گذاشت و به کار مشغول شد. وقتی روغن سیخ‌های کباب را لای نان‌ها می‌گرفت دیدم که لای نان من هم گرفت. پریدم جلو و گفتم: «آقا من فقط گوجه می‌خوام!!» گفت می‌دانم و بکارش ادامه داد. کباب‌ها همه آماده شد، وقتی سیخ‌ها را می‌کشید، یکی هم لای نان من کشید. باز گفتم: «آقا من فقط گوجه می‌خوام.» چهره‌اش در هم رفت و گفت: «خفه!! برو اونجا بگیر بشین! حرفم نزن!» یه سیخ گوجه کنار کبابم کشید و روی آن سماق پاشید و کمی ریحانم کنارش گذاشت و یک شیشه لیموناد که تا آن زمان نخورده بودم. اصلا ًتا حالا کسی آن‌قدر به من احترام نگذاشته بود. کباب و رباب و همه چی خورده شد. از جایم بلند شدم که به داروخانه بروم. دو قرانی کف جیبم را در دست لرزانم سبک سنگین کردم و وقتی به مرد کبابی رسیدم گفتم: «ببخشید! آقا من همینو دارم، بعداً براتون میارم.» مرد کبابی نگاهی به مهربانی نثارم کرد و گفت: «برو بچه جون! هر وقت داشتی به کسی که مثل خودت نداشت کمک کن.»

دوران گذشت و گذشت. وقتی از فرانسه با پایان تحصیلاتم بازگشتم، روزی به فکر افتادم سری به میدان ژاله بزنم و حال و احوالی از آن مرد کبابی بپرسم. تمرین نمایش مادر برشت تمام شد. به اتفاق یکی از بچه‌ها رفتم به میدان ژاله. از داشپورت ماشین یک اودکلن پورانوم برداشتم و به همراهم گفتم: «دو دقیقه صبر کن! برمی‌گردم.»

سر و صورتم غلط انداز شده بود و با میدان ژاله سنخیت نداشت. موها بلند، پیرهن سیلک سبز و شلواری به همان رنگ و کفش‌های نارنجی و سبیل‌های روی لب ریخته که سنبل کمونیست‌ها بود، یا دراویش علی الهی. وقتی رسیدم، دیدم کارگر جوان در حال باد زدن منقل است و حاجی کبابی من نیست. از کارگر پشت منقل پرسیدم: «حاجی نیست؟» با بادبزن آخر کبابی را نشان داد و گفت: «اونجا چرت می‌زنه.» پیش رفتم و سلام تعارف معمول و برایش همه چیز را تعریف کردم و اودکلن را جلویش گذاشتم و گفتم: «قابل شما را نداره!»

اودکلن را پس زد و گفت: «من اودکلن نه زدم! نه می‌زنم، ولی تو چرا از اون‌وقت تا حالا دینت رو به مردم فقیر ادا نکردی؟!»

اون روز فهمیدم که به قول سعدی علیه الرحمه: هر بیشه گمان مبر که خالی است/ شاید که پلنگ خفته باشد.

 

منبع: موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات