آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 11
در حال خواندن 1
خواندم 11
دوست داشتم 156
دوست نداشتم 1

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

امتیاز محصول:
(30 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
7663
شابک:
9789645529343
انتشارات:
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1399
جلد:
شمیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
99
شماره چاپ:
38
طول:
21
عرض:
14.8
وزن:
119 گرم
FastDelivery
ارسال فوری
مخصوص شهر تهران
قیمت محصول:
1,200,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره بار دیگر شهری که دوست می داشتم :

 

«بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» نوشته نادر ابراهیمی(۱۳۸۷-۱۳۱۵)، نویسنده ایرانی است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: 

... بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار می‌دهد. دیگر نگاه هیچ‌کس بُخارِ پنجره‌ات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچ‌کس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانه‌ی تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ‌ها رؤیای عابری را که از آن‌سوی باغ‌های نارنج می‌گذرد پاره‌می‌کنند. شب از من خالی‌ست هلیا. گل‌های سرخِ میخک، مهمانِ رومیزی طلایی‌رنگِ اتاق تو هستند؛ اما گل‌های اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جست‌وجوی پاره‌های یک رؤیا ذهن فرسوده‌اش را می‌کاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهندنشست و دود، دیدگانت را آزار خواهدداد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار می‌نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذرْ پاره‌های تصوّرش را نمی‌یابد و به خود می‌گوید که به همه‌ چیز می‌شود اندیشید، و سگ‌ها را نفرین می‌کند. نفرینْ پیام‌آور درماندگی‌ست و دشنامْ برای او برادری‌ست حقیر... 

هلیا بِدان که من به‌سوی تو بازنخواهم‌گشت. تو بیدار می‌نشینی تا انتظارْ پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم‌شدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرینْ بی‌ریاترین پیام‌آور درماندگی‌ست. 

شب‌های اندوهبارِ تو از من و تصویر پروانه‌ها خالی‌ست. 

ملخ‌های سبزرنگ به تصرّفِ بوته‌های پنبه آمده‌بودند. صدای آب‌های به‌زهرآلوده‌یی را می‌شنوم که در هوا گَرد می‌شوند و به روی بوته‌ها می‌نشینند. ملخ‌های سبزرنگ، کنار پنبه‌ها، بر خاک انباشته‌شده‌اند. بلوچ‌ها می‌خندند. 

دیر است برای بازگشتن، برای خواندنِ تصنیف‌های کوچه‌ و‌ بازار 

برای بوییدنِ کودکانه‌ی گل‌ها... 

هلیا، برای خندیدن، زمانی‌ست بی‌حصار و گریزا. 

آیا هنوز می‌انگاری که من از پای پنجره‌ات خواهم‌گذشت؟ یا کنار پلّه‌ها خواهم‌نشست؟ من جیب‌های کهنه‌ام را از بادام‌زمینی پُرمی‌کنم و فریادمی‌زنم: هلیا بیا برویم توی باغِ قصر بگردیم. 

پنجره باز می‌شود. تو می‌خندی. 

ــ هنوز عصرانه نخورده‌ام، کمی صبرکن. 

 

 

برچسب‌ها: