پاییز پرستوی سفید
درباره کتاب:
کتاب «پاییز پرستوی سفید»، یک رمان خودنوشت از کودکی نویسندۀ آن در سن ۱۴ سالگی است. موضوع اصلی این رمان سرگذشت یک پسر ایلیاتی است که بخاطر خشکسالی و بحران های زیست محیطی به حاشیۀ شهری در جنوب «فسا» می آید و در اثر یک اتفاق عاطفی برای این نوجوان، او با شهر آشتی می کند و درواقع شیفتۀ شهری می شود که در ابتدا برایش قلعه ای با دیوارهای شیشه ای و قلعه ای با دیواری نامرئی بود.
این کتاب، مروری بر زندگی نسل دهه شصتی جوان های ایلیاتی است که بخاطر خشکسالی ها به حاشیۀ شهرها آمدند. در این اثر با رویکردی انتقادی به مسائل اجتماعی نگاه شده است. ضمن اینکه در این رمان، به نوعی از آدم های سنتی قصهگو نیز تجلیل شده است، و درواقع، در ورای رنج ها و در ورای تبعیض ها، مخاطب خود را به متحد شدن و یکی شدن دعوت می کند.
ابراهیم سلیمی کوچی، سال ۱۳۶۰ در فسا متولد شد. وی دانش آموختۀ رشته حقوق و دکترای ادبیات تطبیقی است که سال ۱۳۹۴ به عنوان پژوهشگر برتر شناخته شد و سال ۲۰۱۴ میلادی بعنوان استاد مدعو در دانشگاه سوربن فرانسه تدریس داشته است. سلیمی کوچی، نویسنده، عکاس و فعال محیط زیست و فعال رسانه است که اکنون با عنوان دانشیار ادبیات تطبیقی در دانشگاه اصفهان به تدریس اشتغال دارد. او همچنین به عنوان مشاور شبکه جهانی سحر در معاونت برون مرزی صداو سیما فعالیت داشته است. کتاب «پاییز پرستوی سفید» نخستین رمان ابراهیم سلیمی کوچی است که ازسوی انتشارات نشر خاموش منتشر شده است.
ابراهیم سلیمی کوچی در یادداشت پشت جلد کتاب «پاییز پرستوی سفید» آورده است: «این چندروز دوسهبار از خودم پرسیده ام که چطور بعضیها میتوانند ساعتها تلفنی صحبت کنند؟ آنهم با آدمی که حرفهای زیادی با او دارند. با آدمی که بهترین حرفهایشان را فقط به او میتوانند بگویند. حرفهایی که حیف است بدون دیدنِ آن آدم، بدون زلزدن به چشمها و پیشانی او بگویند. حس میکنم صدایم، کلمههایم، همۀ چیزهای قشنگی که پشت جملههایم نشستهاند، در تودرتوی سیمهای تلفن گم میشوند. این سیمهای پیچدرپیچ، کلمهها را از تو میگیرند، جملهها را از تو میقاپند، امّا وسطِ راه، در یک چشمبههمزدن، بیریختشان میکنند و به گوش آن آدم میرسانند. بیریخت و عادی و تکراری. دیگر از آنهمه چیزهایی که میخواستی بگویی چه میماند، به جز یک مشت حرفهای بیهوده؟ به جز حرفهای معمولیِ بیرمق که هرروز توی دهان همه میچرخند و هزارانهزار از آنها توی تکّۀ مچالهشدهای از یک روزنامه جا میشوند. من برای حرفزدن با او، فقطوفقط به چشمهای او میتوانم اطمینان کنم. چشمهایی که همیشه بیشتر از چیزهایی که خودش گفته، با من حرف زدهاند. با من خندیدهاند و حتّی گاهی با من دعوا کردهاند. اگر چشمهای او حاضر نباشند، اگر بوی گیسوهای او هوا را پُر نکرده باشد، من چه میتوانم به او بگویم».