اعتراف
«پنج سالی بود که رفته رفته چیز عجیبی برایم اتفاق می افتاد: نخست دقایقی سردرگم می شدم و زندگی ام متوقف می شد، انگار نمی دانستم چگونه باید زندگی کنم و چه باید بکنم. خودم را گم می کردم و درمانده می شدم. ولی این حالت می گذشت و زندگی را به شیوهٔ پیشین ادامه می دادم. سپس این دقایق سردرگمی بیشتر و بیشتر شد و درست به همان شکل. این توقف های زندگی همیشه به شکل پرسش های یکسانی بروز می یافت: برای چه؟ خب، بعد چه؟ ... پرسش من، همان پرسشی که مرا در پنجاه سالگی به خودکشی سوق می داد، پرسش بسیار ساده ای بود که در وجود هر انسانی نهفته است. پرسشی که زندگی بدون آن ممکن نیست، همانطور که من در عمل داشتم این را تجربه می کردم. پرسش این بود: حاصل کل زندگی من چه خواهد بود؟ یا به بیانی دیگر: آیا در زندگی من معنایی هست که با مرگی که به طور حتم در انتظار من است از میان نرود؟»
پرسش از معنای زندگی تقریبا همیشه پس ذهن اغلب ما هست ولی تلاش می کنیم آن را نادیده بگیریم. اما گاهی حادثه ای، از دست دادنی یا رنجی، وقفه ای در زندگی روزمره مان می اندازد. چیزی که همیشه کار می کرد از کار می افتد؛ کسی که همیشه با یک تماس در دسترسمان بود، برای همیشه می رود. می میرد؛ یا حادثه ای مسیر زندگیمان را عوض می کند و سرشت اتفاقی و ناپایدار زندگی را به یادمان می آورد.
گاهی اوقات هم پرسش از معنای زندگی ذره ذره، خودش را از دل تجربه های روزمره بیرون می کشد و دقیقاً وقتی که همه چیز رو به راه است و در اوج موفقیت هستی، وقتی که اصلا انتظارش را نداری با تلخی و گزندگی، همه وجودت را فرا می گیرد.
«اعتراف» شرح تجربهٔ شخصی تالستوی در مواجهه با این پرسش است و مسیری که برای پاسخ دادن به آن طی می کند.