جیمز جویس از جمله پیشگامان داستاننویسی مدرن است؛ شیوه داستانسرایی او چه در داستانهای کوتاه و چه در رمانهایش روزنههای فراوانی برای نویسندگانی که پیرو مکتب او هستند، میگشاید و به اعتقاد خیلیها جویس جادوگر ادبیاتِ مدرن است. شاهد این مدعا هم روز ۱۶ ژوئن یعنی روزیست که اولیس در آن اتفاق میافتد؛ در این روز مردم دوبلین در شهر راه میافتند و به همان مکانهایی میروند که اولیس رفت و همان شرابی را می خورند که او خورد؛ گویا اولیس از رمان بیرون آمدهباشد، به تعداد کثیری تکثیر شده و در متن جامعه زندگی دیگری را از سر گرفتهباشد؛ آیا این همان جادوی ادبیات نیست؟*
کتاب «جیمز جویس» نوشتهی چستر جی اندرسون، این امکان را فراهم میآورد تا شناخت بهتری از شخصیت و خلقیات جویس، شاعر و داستاننویسِ ایرلندی، ضمن خلق آثارش به دست بیاوریم. این کتاب را باید بخوانیم تا بدانیم، چطور داستانهای مجموعهی دوبلینیها، به مانند پازلی و بنا بر شرایط خاص روحی جویس در کنار هم چیده شدهاند. یا چطور شاهکاری نظیر اولیس خلق شدهاست. ضمن خواندن این کتاب و آشنایی با اطرافیان جویس از جمله مادرش «می موری جویس» که او را بسیار دوست میداشت، و همسرش «نورا بارنکل» که بی اندازه صبور و همراه بود، درمییابیم که چطور شخصیتهایی نظیر گرتا کانروی در «مردگان » و یا مالی بلوم در«اولیس» خلق شدهاند. در این کتاب مجموعهی قابل توجهی از مستنداتِ تاریخی دوران زندگی جویس فراهم آمده و ترجمهی بسیار روانی از آن توسط «دکتر هوشنگ رهنما» صورت گرفته است. در این یاداشت تلاش کردهام تا ضمن مرور این کتاب، نگاهی اجمالی به تاریخچه زندگی و آثار جویس داشتهباشم:
«یکی از روزهای اوایل ماه ژوئن ۱۸۹۵، جیمز جویس که در آن زمان سیزده سال داشت، و برادرش استنیسلاس تصمیم گرفتند از کالج «پل ودر» فرار کنند و تا پیچن هاوس، کارخانهی برقی در کنار موج شکن خلیج دوبلین و نزدیک دهانهی رودخانه «لیفی» پیادهروی کنند….او و برادرش به دنبال ماجراهای واقعی بودند، و به نظرشان احتمالا میتوانستند در «پیجن هاوسِ» دور دست با واقعیت روبه رو شوند…وقتی به رودخانه تولکا رسیدند به سمت راست پیچیدند و تا باراندازهای طرف شمال رودخانه لیفی پیش رفتند در آنجا به تماشای کشتیهای بزرگ و منظرهی با شکوه فعالیتهای بازرگانی بندرگاه دوبلین پرداختند….سوار بر قایق مسافربر، از رودخانه لیفی گذشتند و از اینکه هیچیک از ملوانان نروژی – که در بارانداز رو به رو سرگرم خالی کردن کالاهای یکی از کشتیها بودند – چشمان سبز نداشتند، سخت دلگیر شدند. …با پولی که داشتند بیسکویت و لیموناد تمشک خریدند و از جاده رینگزاِند بیرون رفتند. از مزرعهای گذشتند و نزدیک رودخانه دادِر در سراشیبی ساحل آن نشستند…پیرمردِ ژنده پوشی نزدیک شد. دندانهای زردش از هم فاصلهی زیادی داشت. با پسرها در مورد رمانهای عاشقانه شروع به صحبت کرد و …مرد به نظر استنیسلانس «بت پرست پیرِ همجنسباز» آمد، و آن دو سعی کردند از آن مکان بگریزند. هنگامی که «بتپرست پیر همجنسباز» برگشت، با پسرها در مورد شلاق خوردن صحبت کرد، و واژهی «شلاق خوردن» را چندینبار تکرار کرد. جیمز به چشمهای سبز شیشهای مرد، که از زیر پیشانیاش بیرون زده بود، خیره شدهبود. پسرها فرار کردند ولی جویس دریافتهبود که با این بت پرست پیر مشترکات بیشتری دارد تا با استنیسلاس و همکلاسیهای دیگرش.
ده سال بعد، جویس تجربه زمان کودکی خود را به صورت داستانی با عنوان «برخورد» که در مجموعه داستان دوبلینیها منتشر شده، روایت کرد.» صص۱و۲
می موری و جان جویس در سال ۱۸۸۱ با یکدیگر ازدواج کردند و جیمز جویس اولین فرزند آنها در دوم فوریه ۱۸۸۲ در خانهی شماره ۴۱ میدان برایتون که در آن زمان از محلههای اعیانی در حاشیه جنوبی شهر دوبلین به شمار میرفت، به دنیا آمد.
مادر جویس، که ده سال جوانتر از پدرش بود، زنی نرمخو و زیبا بود که جویس رابطهی عمیقا عاطفی با او داشت، مادر «در ذهن او همواره گرمی، خانه، آتش و مذهب کاتولیک را تداعی میکرد.» و علیرغمِ عدم وابستگی جویس، به «پدرِ بوی چوب پنبه گرفته»اش، میل به شادخواری، ولخرجی، عشق به موسیقی و بذلهگویی را از او به ارث بردهبود.
ژوئن سال ۱۹۰۴ زمانی بود جویس با «نورا بارنکل» که دخترکِ شهرستانی ساده و در عین حال صریح اللهجهای بود آشنا شد. «در نخستین دیدار، لباس جویس، (که استیون نیز در اولیس به تن دارد) او (نورا) را به اشتباه انداخته و گمان کردهبود که جویس، ملوان است. شاید هم جویس بدیل اولیسِ ناوسیکائا در خیابان ناسا بود.»
نورا که بعدها همسر جویس شد با قرار دادن تجربهای از واقعیت در دسترس جویس، الهام بخش او در آفریدن شخصیتهای «گرتا کانروی» در مردگان و «برتا رووان» در تبعیدیها و «مالی بلوم» در اولیس و «آنا لیونا پلوبل» در شب زندهداری فینگنها شد.
همین سبک تقلیدی (گرتهبرداری از واقعیتِ زندگی) که از نوآوریهای جویس بود، دلیل موفقیتآمیز بودن داستانهایش شد؛ «سبکی که تقریبا همزمان با او چخوف نیز به آن روی آورده بود.»
بدین ترتیب، جویس در داستانهایش به تقلید از سبک زندگی واقعی میپرداخت و این سبک «در داستان خواهران با بازنمایی تصویر افلیج در گذشته، یعنی پدر روحانی فلین، در ذهن فلج شدهی بازماندگانِ سطحی و پیش پا افتاده، بسرعت به بار نشست.» و جویس را به عنوان مبدع چنین رفتاری با واقعیت در نوشتههایش، صاحب سبکی منحصربه فرد ساخت.
همچنین جویس با وجود روی آوردنش به نثر همچنان خود را شاعر میپنداشت. اما آثار شعری جویس «شعرهای غنایی سستی بودند که به شیوه جکوبی – به این منظور که زمزمه شوند – سروده شده بودند.» با اینحال او اولین مجموعهاشعارش را با نام «موسیقی مجلسی»، تقریبا قبل از چاپ داستانها و رمانهایش، در سال ۱۹۰۷منتشر کرد.
سال ۱۹۰۴ جویس مقالهای را با عنوان «آئین مقدس» چاپ کرد. در این مقاله «به برآورد ارزشهای نسبی «گروه پانتومیم» نویسندگان بازگشت ادبی ایرلند و خود پرداختهبود. از دیدگاه او، نویسندگان بازگشتِ ادبی بردگان کوتهبین خدای پول و «اراذل و اوباش» بودند و او تبعیدی سربلند و شاخ و شانهکشی بود که در پی ارسطوی بذلهگو و آرکویناس آهنین روان است تا به قلهی جهان دست یابد.» بعد از انتشار این مقاله روشن بود که روح جویس در آرزوی تبعید است، و تنها نورا بود که او را به دوبلین پایبند کرده بود. نورا پذیرفت تا به همراه جویس دوبلین را به قصد زوریخ ترک کند. و به این ترتیب جویس دوبلین را وداع گفت. اما در زوریخ نتوانست، شغلی دست و پا کند و به ناچار به شهر بندری «پولا» رفت و به کار تدریس مشغول شد، در همین دوران جویس فصلی از رمان «استیون قهرمان» و یک داستان کوتاه بر اساس خانواده دایی خود ویلیام موری، به نام «خاک رس» که در مجموعه دوبلینیها قرار دارد نوشت.
اما «جویس و نورا در شهر پولا که به تالاب بیحرکتی میمانست، در تنگدستی و تنهایی میزیستند» و اوضاع و احوال خوبی نداشتند. بنابراین به دنبال دعوت آرتیفونی مدیر بنگاه کاریاب انگلیسی، برای پیوستن به گروه آموزگاران شهر بندری تریسته، با نورا به آن شهر نقل مکان کردند. در همین شهر بود که در ۲۷ ژوئیه ۱۹۰۵ جورجیو اولین فرزند نورا و جیمز جویس به دنیا آمد. و جویس سه داستان دیگر از مجموعه دوبلینیها، یعنی «شبانه روزی»، «همتایان» و «پرونده دردناک» و همچنین ۲۱ فصل از رمان استیون قهرمان را به پایان رساند.
به این ترتیب ۱۲داستانِ مجموعهی دوبلینیها آمادهشد و آنها را به ناشر سپرد. جویس احساس میکرد که داستانها به خاطر« دقت طبیعتگرایشان در جزئیات» و «بوی خاص فساد و تباهی» که در آنها موج میزند، به «فصلی از تاریخ اخلاق ایرلند» بدل شدهاند. این دیدگاه جویس نسبت به آثار خودش به عنوانِ فردی بیتفاوت در مقام هنرمند، همیشه باقی ماند. با اینهمه مجموعه دوبلینیها از طرف ناشر به دلیل توهین به مقدسات کاتولیک و غیر اخلاقی بودن برخی از داستانها پذیرفته نشد.
جویس به رم رفت و این دوران، زمانی بود که به طرز وحشتناکی دستخوش افسردهگی و ناخوشی بود: «دهانم پر از دندانهای کرمخورده است و روحم سرشار از آرزوهای تباه شده.» در گیر و دار چنین اوضاع و احوالی نورا بار دیگر باردار شد و جویس و نورا ناچار به تریسته باز گشتند.
«جویس حق داشت که احساس دلمردگی کند: دوبلینیها برای چندمینبار رد شده بود، آماس بدفرجام عنبیه چشم خودش، جر و بحثهای دائم با نورا، و از همه مهمتر درآمد اندک.» آشفتگی روحی و تناقضات رفتاری جویس که ناشی از همین دلمردگی و سرخوردگیها بود، او را به سمت تاتر سوق داد. در سالن تاتر به «طرز غیر عادی بازیگران را تشویق میکرد، از ناراحتی به خود میپیچید، حرکات وحشیانه میکرد و حین تماشای اجرای نمایش با صدای بلند گریه میکرد.»
عاقبت جویس در سال ۱۹۰۹ با پسرش جورجیو به ایرلند بازگشت. در آنجا به حرفه روزنامهنگاری پرداخت و با آشنایان و دوستان قدیمی دیدار کرد. و در همان زمان بود که با «کازگریو» که از آشنایان قدیم نورا بود، برخورد کرد. کازگریو، ادعا کرد که علیرغم اینکه جویس در دلبری از نورا موفق و پیروز شده است، اما نورا در همان زمان با او رابطه داشته است. این ادعای کازگریو، جویس را دچار بحرانِ روحی شدیدی کرد. این احساسات جویس در آثاری نظیر «مردگان» و در فصل پنجم «چهره هنرمند در جوانی» و در بخش «کیرکه» از رمان «اولیس» به نوعی ثبت شدهاست. با اینحال جویس احساس میکرد که به نورا در مقام – الههی مادر- نیازمند است: «رهنمون من باش، ای قدیسم، ای فرشته من…هر آینه، به شاعر نوع بشر بدل خواهم شد. در این لحظه که مینویسم، نورا این واقعیت را احساس میکنم. تن من بزودی در تن تو جای خواهد گرفت. آه، که جانم نیز خواهد توانست. در جان تو جای گیرد. آه، که خواهم توانست چونان کودکی زاده از تن و خون تو، در زهدان تو آشیان کنم، از خون تو نیرو گیرم و در تاریکی گرم پنهان تنت بیارامم!»
جویس تا ژانویه ۱۹۱۰ در دوبلین ماند و سینما «ولتا» را که توفیقِ چندانی نیافت، تاسیس کرد و در تمام آن مدت با نورا مکاتبه داشت. به محض بازگشت به تریسته، شعر هجویهاش را در بارهی دوبلین چاپ کرد و بعد هرگز دیگر جز در آثارش به دوبلین بازنگشت.
از جمله اشارات جالبی که در این کتاب میشود به جریان آشنایی جویس با «ازراپاوند» است. ازرا پاوندِ شاعر و بلند نظر، تاثیر زیادی در شناختهشدن آثار جویس داشت. او وصف جویس را از «ییتس» شنیدهبود و در نامهای از جویس خواست تا یکی از شعرها یا نوشتههایش را برای او بفرستد تا در نشریههایی که وی در آنها نفوذ دارد، به چاپ برساند. پاوند حتی پیشنهاد مبلغی پول به جویس داد. «در ژانویه ۱۹۱۴، جویس فصل اول چهرهی هنرمند و نسخهای از دوبلینیها را برایش فرستاد. در عرض یک هفته، پاوند پاسخ داد که رمان چهرهی هنرمند عالی است، و نثر جویس با نثر هنری جیمز، جوزف کنراد و هودسون برابری میکند، و قصد دارد آن فصل کتاب را برای سردبیر نشریهی آگوئیست بفرستد. چند روز بعد هم در نامهای به جویس، مجموعه داستانِ دوبلینیها را ستود و اظهار داشت که داستانهای «یک برخورد»، «شبانهروزی» و «ابر کوچک» را برای چاپ به اچ. ال. منکن سردبیر نشریه اسمارت ست خواهد فرستاد.» مجموعه دوبلینیها سرانجام در ۱۵ ژوئنِ همان سال یعنی ۱۹۰۴، منتشر شد.
این زمانی بود که جنگ میان صربستان و اتریش حادث شد، و استنیسلاس (برادر جویس) و جویس به زوریخ نقل مکان کردند. جویس در زوریخ دوستان زیادی یافت و بخشی از این اقبال به دلیل حضورش در کافههایی بود که اغلب به آنها رفت و آمد میکرد. و بخش دیگر این شانس مربوط به خندههای مسری، استعداد دوبلینیاش در حاضر جوابی و بذلهگویی و شیوهی بادهخواری منحصربهفردش بود که او را محبوب میساخت. در عینِ حال جویس از همنشینی و معاشرت با فرانک ودکیند، رومن رولان، رنه شیکل و استفان زاویک و بسیاری از نمایشنامهنویسان و هنرپیشهگان و کارگردانان حرفهای که زوریخ را به مرکز جنبش تئاتری که «ایبسن» آغازگر آن بود، بدل کردهبود، لذت میبرد.
این مرحلهای از زندگی جویس بود که در اوجی از شهرتی جهانی بهسر میبرد؛ با اینهمه گرفتاری مالی گاه به گاهش همچنان برقرار بود؛ و افزون بر آن بیماری آب سیاه چشمهایش بود که روز به روز بدتر میشد.
سال ۱۹۱۸، ازرا پاوند، موفق شد تا نظر مساعد خانم ویور، سردبیر نشریهی آگوئیست را برای انتشار اولیس، به صورت دنبالهدار (پاورقی) بهدست آورد. اما خیلی زود سانسورچیان همچنانکه علیه چهره هنرمند در جوانی و دوبلینیها، قدم علم کرده بودند، در برابر جویس و اولیس، صفآراستند. این زمان مصادف با زمانی بود که خانم هارولد مک کورمک، تنها دختر جان دی. راکفلرِ پدر و ثروتمندترین مهاجر شیکپوشِ زوریخ، ماهیانه مبلغ هزار فرانک مقرری برای جویس تایین کرد. و این پرداختی ماهیانه، موجب شد تا او با خیالی آسودهتر به نگارش دنبالهی اولیس را بپردازد. هرچند که چندی بعد نشریهی آگوئیست، به دلیل چاپ «اولیس» توقیف شد!
جویس در ۱۹۱۹ باردیگر به تریسته بازمیگردد، اما چندی بعد در ژوئیهی ۱۹۲۰، رهسپار لندن میشود. و در میان راه تصمیم میگیرد که یک هفته یا کمی بیشتر در پاریس بماند، اما چیزی حدود بیست سال در پاریس میماند و علت این ماندگاری هم شرایط مساعدی بود که ازرا پاوند برای او فراهم آورده بود. پاوند نسخههایی از «چهرهی هنرمند در جوانی» را به دست افرادی بانفوذ رسانده بود و برنامههای لازم برای معرفی جویس به جامعه ادبی آن روز پاریس فراهم نمودهبود.
در پاریس – نردبان آن روز ادبِ جهان – بود که جویس با سیلویا بیچ، آشنا شد. سیلویا، مدیر کتابفروشی شکسپیر اَند کمپانی بود. رابطهی دوستانهای میان جویس و سیلویا شکل گرفت و بیچ اندکی بعد ناشر «اولیس» و مجموعهی شعر «یکی یه شاهی» جوس شد.
جویس از طریق سیلویا و پاوند، با تی. اس. الیوت، ارنست همینگوی، اسکات فیتز جرالد، گرترود اشتاین، مارسل پروست و شروود اَندرسون و بسیاری دیگر آشنا شد.
اما در همین دوران بود که حملات عصبی موسوم به شیزوفرنی در «لوسیا» – تنها دختر جویس – شدت گرفت. شاید نوع و نحوهی زندگی جویس، مهاجراتهای فراوانش، نابسامانی های مالی و فکری، از همگسیختگی رفتار و اغتشاشات داخلی زندگی او، که بار بسیاری از آنها بر دوش نورا و بچهها بود، بیتاثیر در روان پریشی لوسیا نبود.
این زمانی بود که سیلویا بیچ، رمان اولیس را منتشر کرد و ۲۰۰ پوند پیش پرداخت انتشار آن را برای جویس فرستاد. و به این ترتیب اولیس در سال ۱۹۳۰ منتشر شد. تبلیغات سیلویا بیچ و اِزرا پاوند، جویس را به شخصیتی افسانهای بدل کرده بود. جویس در نامهای به سیلیویا بیچ مینویسد: «واقعیت این است که من فردی کاملا معمولیام و اصلا اینهمه رنگآمیزیهای تخیلی در خور من نیست.» با اینهمه او تا اندازهی زیادی به این افسانههایی که از او ساختهبودند و او را عارفی دیوانه، شعبده باز و عضو یکی از سازمانهای جاسوسی نامیده بودند، دامن میزد؛ «چنانکه ترجیح میداد بخشی از اولیس هم مبهم و رازگونه باقی بماند تا به گفتهی خودش سرگرمی استادان دانشگاه را تا سدهها تامین کند…» با وجود موفقیت اولیس، و دریافت حق التالیف قابل توجه آن و نیز پیش پرداختِ یک کمپانی آمریکایی برای چاپ «شبزندهداری فینگنها» – که البته ده سال بعد نوشتن آن به پایان رسید، زندگی جویس «همچنان بر دوشش سنگینی میکرد» و او روز به روز کم حرفتر میشد؛ چنانکه روزی از خستگی عمیقِ روحی به دوستی شکایت میکند و از هزینهی روحی وحشتناکی که بابت نوشتنِ شبزندهداری فینگنها پرداخته، سخن میگوید.
سال ۱۹۳۱ جویس به همراه خانواده به لندن عزیمت میکند و در همانجا به طور «رسمی» با نورا بارنکل در کلیسا ازدواج میکند؛ این ازدواج باعث سرعت گرفتن بیماری روانی لوسیا میشود. لوسیا به طرزی افراطی دلبسته پدر و خشمگین نسبت به مادر بود و عارضه جسمی انحراف چشمهایش هم موجب افزایش برخوردهای عصبی غیر عادی او میشد. این وضعیت جویس را عمیقا آزار میداد. با اینهمه جویس گسستهای روانی لوسیا را به نبوغ فراوانی که در او میدید، مربوط میدانست. شعرهای لوسیا را در مجموعهای منتشر کرد و نقاشیهایش را میستود. پل لئون منشی جویس در جایی گفته بود: «آقای جویس تنها به یک فرد اعتماد دارد و آنهم لوسیا است.» و زمانی جویس به خانم ویور، سردبیر نشریهی آگوئیست، میگوید: «ذهن لوسیا مثل تندر نافذ و بی محاباست.» در واقع، «جویس به گونهای از لوسیا حمایت و دفاع میکرد، گویا این بیماری خودِ اوست»؛ و البته شاید چنین هم بود.
نینو فرانک که فصل «آنا لیونیا پلوربل» از رمان اولیس را به ایتالیایی ترجمه کرد، ضمن مشورتهایش در حین ترجمه این فصل از رمان دریافت که جویس پیش از آنکه به معنی وفادار باشد، به آوا و آهنگِ کلام وفادار است. جویس در نامهای به لوسیا مینویسد: «خدا میداند چه معنایی در نثر من نهفتهاست. همین بس که به گوش خوشایند است. و طرحهای تو هم به چشم خوشایند می نمایند. همین، به نظر من، کافی است.» با اینهمه جویس زمانی به به ساموئل بکت می گوید: « قادرم هر سطر از کتاب خود را توجیه کنم. زبان در دست من مثل موم نرم است.»
«شب زنده داری فینگنها» که آنهمه انرژی روحی از جویس ربوده بود، آخرین اثر او است که در روز تولدش، دوم فوریه ۱۹۳۹ در پاریس به دستش میرسد. همان وقت نورا میگوید: «بسیار خوب جیم، من تا به حال هیچکدام از کتابهایت را نخواندهام ولی بالاخره یک روز باید آنها را بخوانم، چون با فروش خوبی که دارند، باید کتابهای خوبی باشند.»
دو سال بعد در ۱۱ ژانویه ۱۹۴۱ جویس بر اثر دردهای شکمی که سالها آزارش میداد، در بیمارستان بستری میشود و دو روز بعد یعنی در ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ بدرود حیات میگوید و در ۱۵ژانویه در گورستان فلونترن در بیرون شهر زوریخ، بر زیر تلی از برف، آرام میگیرد.
پانویسها:
کلیهی نقلِ قولها برگرفته از: کتابِ جیمز جویس – نوشتهی پرفسور چسترجی اندرسون- ترجمه دکتر هوشنگ رهنما –نشر هرمس۱۳۸۷
*اشاره به مقالهای از دکتر عطاءالله مهاجرانی با عنوانِ «ترجمه اولیس به فارسی؟»
ازرا پاوند: شاعر و منتقدِ ادبی آمریکایی تبار ۱۸۸۵-۱۹۷۲
پولا: شهری بندری در یوگسلاوی پیشین و کرواسی امروز
ویلیام باتلر ییتس: نقاش، شاعر و نویسندهی ایرلندی۱۸۶۵-۱۹۴۸
تی. اس. الیوت: منتقد، شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی- امریکایی ۱۸۸۸-۱۹۶۵
پیوست:
آثار جویس:
مقاله «درام و زندگی»- نشریه فورتنایتلی۱۹۰۰
مقاله «روزگار هوچیگری»- به صورت تک نگار۱۹۰۱
مقاله «جیمز کلارنس منگن»- نشریه یونیورسیتی کالجِ دوبلین۱۹۰۲
بیست و یک معرفی کتاب – روزنامه دیلی اکسپرس دوبلین- بین سالهای۱۹۰۰تا۱۹۰۴
داستان-مقالهی «چهره هنرمند»، نشریه آیریش هومستد۱۹۰۴
مجموعه شعر «موسیقی مجلسی»- ایتالیا ۱۹۰۷
رمان «چهره هنرمند در جوانی» – لندن۱۹۱۴ [این رمان در ابتدا استیون قهرمان نام داشت]
نمایشنامه «تبعیدیها»- لندن ۱۹۱۸
رمان «اولیس» – پاریس ۱۹۲۲
مجموعه شعر «یکی یه شاهی» – پاریس۱۹۲۷
مجموعه کامل اشعار جویس- نیویورک ۱۹۳۶
رمان «شب زنده داری فینگنها»- لندن، ۱۹۳۹
تهران – پائیز ۱۳۸۷
نقل از: مجلهی ادبی گلستانه شمارهی ۹۷- فروردین ۱۳۸۸
راز مرگ جویس:
پژوهشگری از دانشگاه «هاروارد» در سال ۲۰۱۴ با بررسی مدارک تاریخی مدعی شد که «جیمز جویس» – نویسندهی برجستهی ایرلندی – از بیماری شدید سیفلیس رنج میبرده است.
طبق گزارشات «کوین بیرمنگام» – استاد تاریخ و ادبیات دانشگاه «هاروارد» – سیفلیس بیماری بود که توانایی یک دست جیمز جویس را از بین برد و روی بینایی و اعصاب او اثر گذاشته است.
این پژوهشگر مدعی است داروهایی که برای خالق «اولیس» تجویز شده و علائمی که وی از خود بروز میداد، به بیماری مقاربتی سیفلیس شباهت زیادی دارد.
جویس در سال ۱۹۳۱ وضعیت بیناییاش را وخیم گزارش کرد تا حدی که به کوری نزدیک شده بود. افرادی که از این بیماری رنج میبرند هم، حملات ضعف بینایی بسیاری را تجربه میکنند، زیرا گسترش باکتریها در بدنشان روی بینایی و عصبهای مغزی تاثیر سوء دارد.
به گفتهی بیرمنگام، سیفلیس در سال ۱۹۰۷ دست راست جویس را از کار انداخت و علت اصلی حملات عصبی، بیهوشیهای مقطعی و بیخوابی این نویسنده بود.
شایعاتی مبنی بر ابتلای نویسنده «بیداری فینگانها» و «دوبلینیها» به این بیماری در زمان حیاتش هم وجود داشت.
به گزارش گاردین، اولین بار در سال ۱۹۷۵ بود که زندگینامهای از جویس به چاپ رسید و او اعلام کرد سیفلیس به طور ارثی به او رسیده است.
بیرمنگام با بررسی دقیق نامهها، آثار و مدارک بهجایمانده از جیمز جویس به نتایج کنونی دست پیدا کرده است.
حدود سه سال قبل از این تحقیق هم پس از اینکه کریگ ونتر پیشگام در تولید DNA مصنوعی عنوان کرد که از داستان «جیمز جویس» در کدگذاری ژنتیکی DNA استفاده کرده است، بنیاد جویس در شکایتی خواستار رعایت حق کپیرایت شد.
به گزارش گاردین، پیش از این ونتر بهعنوان پیشگام ایجاد شکل زندگی مصنوعی در جهان -کاری که برخی آن را دخالت در کار خدا میدانند- مورد اعتراض قرار گرفته بود اما این بار نقض قوانین کپیرایت ادبی دامان او را گرفته است.
عبارتی که او از این نویسنده مطرح ایرلندی به کار گرفته است از رمان “چهره مرد هنرمند در جوانی” اخذ شده که جویس آن را در سال ۱۹۱۶ نوشته است و از این قرار است: « زندگی کردن، به خطابودن، سقوط کردن، پیروزی یافتن، از نو خلق کردن زندگی از زندگی.»
استفن نوه جویس که تنها بازمانده زنده از نسل این نویسنده است همین عبارت را نشانی از نقض قانون کپی رایت تلقی کرده و هر گونه خوانش عمومی از آثار جویس را منوط به کسب اجازه دانسته است.
دکتر جی کریک ونتر یکی از پیشگامان نقشهبرداران ژنوم انسانی در سال ۲۰۱۰ توانست قدم بزرگ به سوی خلق حیات در آزمایشگاه بردارد و مجله تایم دستاورد او را یکی از ده پیشرفت بزرگ پزشکی سال قلمداد کرد.
ونتر در یک فرآینده پیچیده متصل کردن مواد شیمیایی سازنده DNA، کل ژنوم یک باکتری را ساخت و بعد آن را به درون یک سلول وارد و این سلول را توانست تکثیر کند.
این دانشمند با مخلوط و جور کردن ماده ژنتیکی به صورت ترکیباتی که قابلیت ادامه حیات داشتهاند، جانداران ذرهبینی را ایجاد کرده است که میتوانند به عنوان یک سوخت زیستی جدید به کار روند یا روند تولید واکسن آنفلوآنزا را سرعت بخشند، چرا که به پژوهشگران امکان میدهند ساختن واکسن را بر روی گونههای آماده متشکل از گونههای متفاوت ویروسی انجام دهند.
یادگارهای جویس در اروپا:
«تریست، زوریخ، پاریس ۱۹۲۱-۱۹۱۴»، «پاریس ۱۹۳۹-۱۹۲۲». هر آن کس که جویس را خوانده است، مکانها و تاریخهای مشهوری را تشخیص خواهد داد که نوشتن «اولیس» و «بیداری فینگانها» را به زمینهای خاص مرتبط میکند؛ موقعیتهایی که اهمیتشان فقط روایی نیست بلکه اگر فقط بر اساس تکرار این نامها در کتاب آخر جویس قضاوت کنیم، ساختاری نیز هست.
دوران تبعید جویس در سه شهر سپری شد که هرکدام به نوبه خود، نطفه تحولات تازهای را در نوشتن «اولیس» در دل داشتند؛ تحولاتی که به پاریس ختم شد. آیا این اتفاق از او یک «پاریسی» ساخته است؟ اگر از جویس در مقام یک «پاریسی» سخن میگوییم، دو تصویر و دو کلیشه متضاد، بلافاصله به ذهن متبادر میشود: تصویر اول، جویس به عنوان یکی از اعضای جمعیت «تبعیدیان» بوهمی، نابغهای ایرلندی که صدای تنورش را با صدای «زایران» آوازخوان مست آمریکایی همراه میکند و در جوار آنان بین «اودئونیا» و کافههای مونپارناس پرسه میزند.
تصویر دوم، نویسندهای منزوی، که تنها با خانواده و گروه کوچکی از دوستانش معاشرت میکند، در برج عاجش به سر میبرد و کاملا نسبت به محیطش بیتفاوت است و خود را وقف آن شاهکاری کرده که بناست تاریخ واقعی او را پایان بخشد، پیش از آنکه آخرالزمان آغاز قرن فرا رسد.
اگر هر دو این کلیشهها عنصری از حقیقت را در دل داشته باشند، در اینجا تلاش خواهم کرد که نشان دهم در وهله اول این کلیشهها به مراحل مختلفی از زندگی پاریسی جویس ربط دارند و در گام بعد، اینها موجب بدفهمی روابط نظاممندی هستند که جویس با ایتاکای محبوبش [ایتاکا مجمعالجزایری است در نزدیکی یونان که ماجراهای سفر اولیس، قهرمان اودیسه هومر، در آن میگذرد] برقرار کرده بود.
نه روایت همینگوی و نه روایت آرتور پاور، هیچ یک نمیتوانند نقش خاصی را که پاریس برای جویس ایفا کرد، بیان کنند، مردی که همان طور که خودش در «بیداری فینگانها» میگوید، باید او را Paleoparisien نامید؛ عبارتی که بیش از هر چیز، به معنای «پاریسی اصیل» (arch-parisien) است.
به دو معنا، جویس محکوم بود که «پاریسی اصیل» باشد، به معنای تاریخی، حس بسیار قدیمی او در توجهش به پاریس؛ گویی پاریس او را به خود «خوانده» بود، فراخوانی که طنین اسطورهای تاثیرگذارش را در «اولیس» میتوان دید و معنای استعلایی از یک «اصل» اصلی که در دل خود گرایشهایی آنارشیستی را دارد که نتیجه آوارگی ناشی از تبعید همیشگی است. درست است که اقامت اولیه کوتاهمدت جویس در پاریس چندان رضایتبخش نبود.
تصمیم ناگهانی او در نامنویسی به عنوان دانشجوی پزشکی در سال تحصیلی ۱۹۰۳-۱۹۰۲، به سرعت موجب شد جویس تمام انرژیاش را صرف گذران زندگی کند. در این دوره، او بیش از دورانی که در فضای زنده «کارتیهلاتن» زندگی میکرد، تنهایی و گرسنگی را تجربه کرد. کتابخانه سنتژنویو پاریس، شاهد بود که او بیش از آنکه به کتابهای جدید آوانگاردهای پست سمبولیست اهمیت دهد، وقتش را صرف ورق زدن صفحات خاکگرفته کتب ارسطو میکند.
اگر جویس کتاب «درختان غار قطع شدهاند» اثر دوژاردن را خرید، صرفا به این دلیل بود که جورج مور این کتاب را سفارش کرده بود، نه به خاطر اطلاع او از گرایشهای ادبی رایج در پاریس. بنابراین وقتی زمان عزیمت دوم فرا رسید، که خود جویس میدانست آخرین تبعید او از دابلین خواهد بود، فقط به پاریس میاندیشید. زمانی که جویس به فکر گریختن به همراه معشوق خود نورا بارناکل بود، در روز عید میکاییل [۲۹سپتامبر] ۱۹۰۴، به نورا نوشت: «از لندن زیاد خوشم نمیآید، مطمئنم تو هم این شهر را دوست نخواهی داشت، اما به هر حال به نوعی سر راه پاریس است و شاید از آمستردام بهتر باشد.
فکر اینکه ماجراجویی ما در حلقه دوستانمان چه واکنشهایی برمیانگیزد، سرگرمم میکند. به محض اینکه در کارتیه لاتن مستقر شدیم، دیگر برایم مهم نیست چه میگویند.» مدرسه برلیتز در ایتالیا فقط یک جای خالی داشت که جویس اشغالش کرد. اما رویای آن دوران او ـ بتواند «مرد» زندگی نورا باشد ـ ۱۶ سال بعد محقق شد، زمانی که ازرا پاند به او تاکید کرد باید برای تمام کردن «اولیس»، حتما به پاریس بیاید.
اگرچه به نظر میرسد پیشنهاد پاند را با اکراه پذیرفت، اما در واقع او حس خوبی نسبت به این سفر داشت، میخواست تجربههایی را کامل کند که زمانی که جوان فقیری در پاریس بود، به خاطر خبر بیماری کشنده مادرش متوقف شده بود. بنابراین پاریس بلافاصله تبدیل شد به یک اسطوره؛ اسطورهای که به درستی با «کارتیه لاتن» پیوند داشت.
اما در هر حال، نمیتوان با صراحت گفت جذابیت روشنفکری یا هنری پاریس بود که جویس جوان را جذب خود کرد. از همان ابتدا، پاریس با «زندگی» یکی شده بود، نیرویی جادویی که جویس باید در دابلین آن را به چنگ میآورد، اما بقایای آن در فضای مرده و فاسد ایرلندی، از بین رفته بود. در یکی دیگر از نامههای آن دوران حساس پیش از فرار با نورا در سال ۱۹۰۴ و مدت کوتاهی پیش از روزی که بعدها به نام «روز بلوم» مشهور شد، جویس درباره پاریس مینویسد.
او با تاملی بر خیابان گرافتون در شب آغاز میکند: «خیابان سرشار از زندگیای بود که موجی از جوانیام را در آن ریختهام. آنجا که ایستاده بودم، به یاد چند جملهای افتادم که سالها پیش در دوران اقامت در پاریس نوشتم؛ جملههایی که از این پس خواهند آمد: «آنها در دستههای دوتایی و سهتایی در دل زندگی بولوار پیش میرفتند، همچون مردمانی که گویی فراغت و آسایش برای آنان آفریده شده است. آنان در شیرینیفروشی حرف میزنند و تکههای شیرینی را به دهان میگذارند، یا ساکت پشت میزهای نزدیک به در کافه مینشینند، یا از کالسکهها با صدای گوشنواز خشخش لباسهایشان پیاده میشوند. آنان میگذرند و تودهای از عطر از خود برجا میگذارند. در زیر این لباسهای معطر، بدنهایشان رایحهای گرم و نمناک دارد.» زمانی که این جملهها را در ذهنم مرور میکردم، میدانستم که زندگی هنوز در انتظار من است، کافی است به آن وارد شوم.»
مسلما زمانی که جویس در سال ۱۹۲۰ به پاریس رسید تا دو دهه آتی عمرش را در آن زندگی کند، با مکانی کاملا متفاوت از آن «کارتیه لاتن» روبهرو شد که در سال ۳-۱۹۰۲ دیده بود. پاریس، شهری بود که در تجربهگرایی هنری در آن زمان پیشتازی بیرقیب بود. تعداد پرشماری از آمریکاییهای جوان در دوران پس از جنگ در این شهر زندگی میکردند و همان قدر که نرخ ارزان کالاهایی که زندگی راحت و کمخرج را میسر میکرد آنان را به خود جذب میکرد، این شهر زندگی مهیج شبانه را نیز در اختیارشان میگذاشت (جز برای آمریکاییهای خشک اندیشی که به قوانین دوران منع الکل پایبند بودند). به این ترتیب پاریس تبدیل شد به پایتخت جماعت انگلیسی زبانان خارج از کشور. نامهایی نظیر همینگوی، اسکات فیتزجرالد، مکالمون، انتیل و پاند تنها تعداد معدودی از شخصیتهای سرشناسی بودند که پاریس را تبدیل به بهشت تبعیدیان کردند. جویس، هرچند دورادور، اما به هر حال با جنبشهای هنری آوانگارد زوریخ دوران جنگ آشنا بود، از آنجا که از عضویت در هر نوع گروهی سر باز زد، هنگام بازگشت به تریست در ۱۹۱۹ هر نوع انگیزه روشنفکرانهای را از دست داده بود.
به علاوه، بدون اصرار ازرا پاند امکان نداشت جویس به پاریس برود. پاند بسیار بیشتر از جویس به دنبال یافتن یک «پایتخت» بود که در آن بتواند مکاتب و جریانهای جدید را پایهگذاری کند و عامل ظهور «رنسانس» جدیدی باشد که تصمیم گرفته بود به تنهایی ایجاد کند. به همان میزان که جویس از تریست بعد از جنگ، که بحران ناسیونالیستی آن را فرا گرفت بیزار بود، پاند نیز روز به روز بیشتر به لندن ویکتوریایی، که از ۱۹۰۸ در آن زندگی کرده بود، خصومت میورزید.
جویس با یک هدف اصلی به پاریس آمد: تمام کردن «اولیس» در آرامشی نسبی، که تریست او را از آن محروم کرده بود. به لطف سخاوت بیحد و مرز هریت ویور، جویس دیگر مشکل مالی نداشت و میتوانست تمام وقتش را به نوشتن بگذراند. پس از پایان «اولیس» (رمانی که بسیار بیش از آنکه خود گمان میکرد وقتش را گرفت)، جویس باید برای انتشار آن اقدام میکرد و در عین حال، بر ترجمه فرانسوی «تبعیدیها» و «چهره مرد هنرمند در جوانی» نیز نظارت میکرد. پس از پایان این کارها بود که میتوانست به ترجمه فرانسوی «اولیس» بیندیشد. این ماجرا مصادف شد با دورانی جنونآمیز در پاریس؛ دورانی که تا آخر دهه ۲۰ ادامه داشت؛ دورانی که جویس در آن از «زندگی پاریسی» خود نهایت لذت را برد.
جویس به درستی حدس زده بود که این دهه سرشار از موفقیت، به شهرت و شناختی جهانی ختم خواهد شد که هم برای او و هم برای اولادش نفع بسیار دارد و این ممکن نبود مگر با تلاشهای سیلویا بیچ و ادرین مونیه. ادرین مونیه کتابفروشی خود را در سال ۱۹۱۵ در زمان جنگ افتتاح کرد و چهار سال بعد در ۱۹۱۹، دوست آمریکایی او سیلویا بیچ درست در جوار او کتابفروشیای افتتاح کرد که در آغاز کار محل اجاره دادن کتابهای انگلیسی بود. میل بیچ برای ایثار و فداکاری به دلیلی مناسب و همچنین میزان علاقه او به کارش، موجب شد جویس را تبدیل به بتی کند که او «میپرستید» (خود او این عبارت را به کار برده است) و بیچ هر روز بیشتر از روز قبل وقت خود را به جویس اختصاص میداد. آخر سر، سنگدلی و بیتوجهی جویس موجب دامن زدن به نفرت ادرین شد. یکی از مهمترین لحظات در نبرد بین این دو زن پرشور و صادق به خاطر «اولیس»، سخنرانیای است که جویس در نامههایش به آن اشاره کرده است.
این سخنرانی را والری لاربو در حضور بیش از ۲۰۰ نفر در کتابفروشی ادرین مونیه در هفتم دسامبر ۱۹۲۱ برگزار کرد. این واقعه سرآغاز شهرت این کتاب در فرانسه محسوب میشود. جویس فشارهای زیادی را که برای تمام کردن این رمان بر دوش او بود، از طریق این سخنرانی و خواندن بخشهایی از ترجمه کتاب، پاسخ گفت. به این ترتیب بود که جویس و دوستانش توانستند پیشاپیش انتشار کتاب را به دست سیلویا بیچ با کمک موریس دارانتیر جشن بگیرند. از همان روز درخواستهای پیشخرید سرازیر شد و وقتی که کتاب در سال ۱۹۲۲ منتشر شد، یکی از پرفروشترین کتابهای مغازه بیچ بود. «روز بلومها» به سرعت تبدیل شد به جشنها و مراسمی که بین گروه کوچک دوستان در هر دو کتابفروشی رواج یافت. بنابراین جویس حق داشت که سال ۱۹۲۱ را نقطه عطفی در زندگیاش بداند. اما طی بحران سال ۱۹۳۱، او در راه ثبت حقانیت نمادین خود به مشکلات بسیاری برخورد، چرا که در آن سال سرانجام از آن موقعیت شیطانی دست کشید که سالهای بسیار خود را در آن قرار داده بود. او امید داشت این حقانیت را از طریق ترک پاریس و بازگشت گام به گام به دابلین به دست آورد. نخستین گام ازدواج با نورا بود که به شکل خجالتآوری به تاخیر افتاده بود.
در دوران این ازدواج پنجم بود که جویس مفهوم «هجرت پنجم» را به لندن عنوان کرد. سیلویا بیچ، به شدت با این ایده مخالف بود. جویس در یکی از نامههای آن دوران نوشت: «بحث درباره وضعیت فعلیام با خانم بیچ بیفایده است. او انگیزه مرا نمیداند… و طبیعتا با ذهنیتی غلط به اعمال من مینگرد.» بنابراین، وقت آن رسیده بود که با دقتی بیشتر به «هجرت چهارم» او- سفر به پاریس در ۱۹۲۰- بپردازیم تا از این طریق محیط فرهنگیای را بشناسیم که جویس در پاریس با آن مواجه شد. در هر حال، شکی نیست که جویس اولین ارتباط خود را با حلقههای روشنفکری پاریس مدیون حلقه دوستان آدرین مونیه بود و در نهایت سلیقه ادبی او با سلیقه مونیه یکی شد: مونیه ذاتا از سوررئالیستها خوشش نمیآمد، به خصوص از آندره برتون متنفر بود. اما او و بیچ به آراگون علاقه خاصی داشتند و انگلیسی عالی آراگون باعث شده بود او تبدیل به یکی از مشتریان ثابت کتابفروشی بیچ شود. بیچ خود بر این باور پافشاری میکرد که دوستان فرانسوی، بزرگترین پشتوانهبرای قمار او در پاریس بودند.
مشوق اصلی بیچ و مونیه (دو کتاب فروشی که فقط کتابهای مورد علاقهشان را میفروختند، عمدتا کتابهایی را که خود با نویسندگانشان از نزدیک آشنا بودند) والری لاربو بود؛ مردی که خود را پدرخوانده کتابفروشی میدانست، سپس لئون پل فارگ، که طنز سیاه او بیهمتا بود و پس از آنان چهرههای تثبیتشدهای مانند والری، ژید و کلودل. رابطهجویس با لاربو، مثل رابطهاش با پاند، متاسفانه در حدی ابزاری باقی ماند. جویس علاقهای به نوشتههای او نداشت، در عوض لاربو را مترجمی عالی میدانست. امروزه لاربو را از شاعران موفق مدرنیست میدانند، اما در آن زمان او بیش از هر چیز به ترجمه علاقهمند بود (هنری که در آن زمان او برخی از بهترین نوشتههایش را در حوزه آن خلق کرده بود).
جویس نیاز نداشت لاربو را مانند ژیله به خود جذب کند. لاربو با پای خود جلو آمد و بلافاصله هیاهویی درباره «اولیس» به راه انداخت. سخنرانی لاربو، در «نوو روو فرانسز»، معتبرترین مجله ادبی آن زمان فرانسه منتشر شد و بلافاصله ترجمه آن را الیوت در مجله «کرایتریون» خود منتشر کرد. این متن سرآغاز سلسلهای از مقالات و ترجمههای پیدرپی بود تا حدی که میتوان سال ۱۹۲۲ را «سال جویس» در پاریس نامید.
نامه های جویس:
حراجی آمریکایی «RR» در اواخر آگوست ۲۰۱۵ تعدادی از نامههایی را که جیمز جویس در زمان نگارش رمان «اولیس» نوشته بود به قیمت ۲۴ هزار و ۶۵۰ دلار به فروش رساند.
این در حالی بود که ارزش این نامههای دستنویس حدود ۲۵۰۰ دلار تخمین زده شده بود. جویس در این نوشتهها از مشکلاتش برای پیدا کردن ناشر به منظور چاپ شاهکار عمرش شکایت کرده است.
«اولیس» سال ۱۹۲۲ در پاریس منتشر شد اما تا سال ۱۹۳۶ در انگستان به چاپ نرسید. جویس در نامه سال ۱۹۱۸ خود به این کتاب اشاره کرده و نوشته است: امسال نوشتن کتاب به دلیل بیماری چشمی که درگیرش شدم عقب افتاد. او سپس نامه یکم ژوئن ۱۹۱۹ خود را با عکسی همراه کرده و در توضیح آن نوشته: عکسی که یکی از دوستانم پس از بیماری از من گرفت.
به گفته یکی از کارشناسان، این قبیل نامههای دستنویس از جویس بسیار کمیاب و ارزشمند هستند. مطالب درون آنها نشان میدهد جویس چقدر در زمان نگارش «اولیس» تحت فشار بوده است؛ هم از لحاظ مالی و هم وضعیت سلامتی.
به گزارش گاردین، جیمز جویس زمانی که در سال ۱۹۰۶ مجموعه داستان «دوبلینیها» را کامل میکرد، نگارش رمانی را آغاز کرد که هم عنوان و هم طرح اصلی داستان آن را در سال ۱۹۱۴ تهیه کرده بود. ویرایش این رمان که «اولیس» نام داشت، سه ماه به طول انجامید. رمان «اولیس» به لطف سردبیر مجله «لیتل ریویو» به شکل پاورقی از سال ۱۹۱۴ در این نشریه منتشر شد. با وجود مشکلات متعددی که در مسیر انتشار این رمان بود، سرانجام در سال ۱۹۲۲ در انگلیس به چاپ رسید.
«اولیس» ۱۸ فصل دارد که هر فصل، یک ساعت از روز را شامل میشود؛ بهطوریکه فصل آغازین آن در ساعت ۸ صبح آغاز میشود و فصل آخر در ساعت ۲ نیمهشب به پایان میرسد. هر یک از ۱۸ فصل «اولیس» یک سبک نگارشی ویژه دارد و هرکدام به یک اپیزود مشخص از «اودیسه» هومر اشاره دارد. جویس پس از آنکه نگارش «اولیس» را به پایان رساند، چنان خسته بود که تا یک سال بعد دیگر نتوانست قلم به دست بگیرد. اما در مراسم جشن چهلوهفتمین سال تولدش، عنوان آخرین کتابش را اعلام کرد که «بیداری فینگانها» بود و در می ۱۹۳۹ منتشر شد.
منبع: مجلهی ادبی آوانگارد.
http://avangardsite.ir/1394/02/24/author-biography-james-joyce-full/