نگران نباش کتاب بوف
شایعهی زلزلهی تهران، هیچوقت خبر تازهای نبوده و هربار این ترس عمومی به یک شکل متفاوت خودش را نشان داده؛ یکبار با پخش برنامههای ویژهی آمادگی برای زلزله از تلویزیون و بار دیگر با آموزش مانورهای تمرینی پناه گرفتن به دانشآموزهای دبستانی و دبیرستانی.
و حالا «مهسا محبعلی»، همین نگرانی عمومی را دستاویز نوشتن رمان کوتاهش کرده و سال ۸۷ هرچه جایزهی ادبی بهترین رمان بود، نصیب خودش کرد. سوال اولیه این است: اگر در تهران زلزله بیاید، هر کسی مشغول چه کاری خواهد بود؟
خوب، حتمن فکر کردید همه دنبال مخفی شدن در جانپناهها هستند. همه شاید بهجز راوی شاد این رمان. با نگران نباش، یک روز، خودتان را جای شادی یک جوان لاابالی میگذارید و وسط تکانهای زلزله از خانه خارج میشوید تا در میان آشوب خیابانها، به خانهی «ساقی» برسید. بعد با همتیمیها وسط اینهمه تکان، توی یک خانهی بالاشهر، کنار پیانو مینشینید و با دو جنازه اطرافتان به موسیقی، گوش میدهید و اصلن هم نگران هیچچیز نیستید. تجربهی فوقالعادهای است!
اولش مثل همهی تازهکارها کمی سرگیجه میگیرید، اما وقتی با شادی، از میان آن تکانها جان سالم به در بردید و بالاخره ساقی را پیدا کردید و مواد، آرامآرام بر ذهنتان اثر کرد (خوانندهی گرامی، مواد شما: خود رمان است!) و سلولهای خاکستری مغزتان را به کار انداخت، همهچیز با وضوح جلوی چشمهایتان ظاهر میشود، آنوقت است که دیگر نگران نیستید و میتوانید با خیال راحت، رمان را توی ذهنتان مزهمزه کنید.
لذت دیگری که در پایان کتاب، تجربهاش میکنید، کشف این نکته است که این رمان، دو سطحی است. هم میشود همهچیز را واقعگرایانه دید و با دوربین چشمهای «شادی»، وقایع را گزارش کرد و هم به سراغ ذهن پریشاناش رفت و چیزهایی را دید که دیگران نمیبینند. شاید زلزلهی تهران محصول سیلان ذهن بیقرار شادی باشد. دختری که بین دو تا برادرش گیر کرده. نه میتواند مثل برادر سربهراه و پایبندش، نماد رفتار عاقلانه و مردمپسندانه باشد و نه تحمل بیقیدی برادر دیگرش را دارد. موقعیتی که شاید بارها به سراغ ما هم آمده. زبان جوانانه با اصطلاحات خاص و رفتار بیقید راوی، به رمان کیفیتی ناتور دشتی داده. پس اگر از سبک نوشتههای «جی. دی. سلینجر» لذت میبرید، این کتاب، برای شما نوشته شده.