مردی که هیچ بود
درباره کتاب:
« کار شاغلام پخت و پز و فروختن جغور پغور « حسرت الملوک» بود. بعد از ظهر تا شب سر چارراه گمرک امیریه چسبیده به دکون نونوایی سنگکی آق الیاس بساط میکرد و با اون صدای خوشش میزد زیر آواز،" دل دارم قلوه دارم کباب سرخ کرده دارم.." »
مردی که هیچ بود درباره مردمان شهری است که در این هیاهوی ساخت و سازها و نوسازیها گم شدهاند. در این داستان تهران روایت میشود. کوچه پس کوچههای قدیمیاش، آدمهایش، عشقها و جنگهایشان، زبانشان، فرهنگشان، مرامشان، آداب و رسومشان روایت میشود. اما کمتر میتوان این مکانها و این آدمها را جایی از تهران امروزی سراغ بگیرید. به همین دلیل مردی که هیچ بود مرثیهای ایست برای شهری از دست رفته. مردی که هیچ بود درباره زندگی جاهلی است از مشکین شهر که در تهران رشد پیدا کرده و بزرگ شده است و به آداب و سنت و زبان این مردمان مسلط است. از همان جنس است با ادبیات خاص تهران و حتی شوخیهای رایج در آن زمان و طنز ملایمی که در کل کتاب جریان دارد.
بیوک آقا از ده دوازه سالگی پدر و مادرشو از دست میدهد و خودش میشود نان آور خانه. او که حسرت بچه دار شدن دارد، دو بار ازدواج میکند اما بچهای نمیآورد و برای همین تنها زندگی میکند. او کافهای میزند و به کار مشغول میشود. زهرا و محمود دیگر شخصیتهای داستان هر کدام سرگذشتی دارد، یکی به جرم سیاسی به زندان میافتد و دیگری به خاطر قتل کمیسری که به کودکی تعرض کرده است. زهرا بعد از آزادی به کافه بیوک آقا میرود و مشغول کار میشود و محمود نیز که حسابی عوض شده است تصمیم میگیرد با زهرا ازدواج کند. اما شب عروسی آنها را دوباره دستگیر میکنند و برای هر کدام چندسالی زندانی میبرند و... در پایان بیوک آقا که دیگر پیر شده، مدیریت کافه را به محمود و زهرا که حالا دیگر از زندان آزاد شدهاند میسپرد.