وارونگی
این رمان دارای راوی اول شخص است که یک زن است و زندگی اش را در سال های دهه 60 و زمان جنگ روایت می کند. این راوی که افسانه نام دارد، عاشق مردی به نام رضاست که رفته و او را تنها گذاشته است.
در پاره ای از متن کتاب می خوانیم:
" لنگه گوشواره خاله ناهید گم شد. یعنی
از اول بین طلاهایش نبود. کسی هم خیلی دنبالش نگشت. مادر گفت خاله ات از
بس قرص اعصاب می خورد، خرفت شده. حتما پیش ترها گم کرده. بدتر از همه خود
خاله نگار. حلقه عروس را جا گذاشته بود لای جانماز مخمل سبز مکه ای و چون
آقای عاقد چند جای دیگر هم مجلس داشت، مجبور شدند حلقه هدا را از دستش
دربیاورند و بدهند به رضا که دست عروس کند. چون انگشت های عروس به باریکی
مال هدا نبود حلقه جا نشد و عروس وداماد همان طور با حلقه وسط انگشت مانده
عکس گرفتند. بعد عقد، رضا کفری تند رفت که خودش حلقه را از لای جانماز
بیاورد که سرش محکم خورد به تاق کوتاه در تالار و از دماغش خون راه افتاد.
اگر نن تاجی همان موقع می فهمید بس بود که بگوید این عروسی آخر عاقبت
ندارد. ولی نن تاجی فقط گفت: درِ نو حالا حالاها غژوواغژ داره."
خاله ناهید می گوید: «درخت مرواری هم اون زمان سوخت. همه چی عوض شد؛ دو ماه بود هیچ خبری از عباس نداشتیم. خبر اومده بود که موجی شده، گوش اش کر بوده چهل روز.»
خاله نگار چندبار تا حالا گفته: «باید گریه کنی خواهر. این بد دردیه که آدم بی هوا بخنده جای گریه.