آب باریکه ها
وقتی طرف راست جاده، دور از راه بیابانی، چشمم به دو نخلی افتاد که شاخههایشان میان سوز باد غبارآلود کف بر هم میکوبیدند، چشمهی رنجم جوشید و چیزی نمانده بود اشکم جاری شود. به یاد دو سه باری افتادم که گریه کردم. پلک برهم نهادم و محکم فشردم تا پردهای بر ناتوانیام کشیده باشم. انگار میخواستم مردانگیام را از افتادن در سراشیبی نجات بدهم .از کودکی عادتم بود در لحظههای ناتوانی، از همان زمانی که زنهای خانه گریبان چاک دادند و جیغشان به آسمان رفت، وقتی عمهام هراسان دستم را چسبید و کشاند به اتاقش، انگار بخواهد خبری بزرگ را به مردی کوچک بدهد؛ رو کرد به من و گفت:
«خونه خراب شدیم.»
2.
زمزم، حالا کجایی؟ اکنون که به هیچ زمان دیگری نمیماند؟ آیا مثل همیشه؛ یعنی مثل زمانی که چشمم به تو افتاد و با هم آشنا شدیم، در کافه «اودیون» نشستهای و داری به اندازهی ذخیرهی یک روزت آبجو سر میکشی؟ حقهباز سماوه! مگر برای همین مراسم تأثربرانگیز نبود که دست رد به سینهام زدی و در این سفر جانفرسا همراهم نشدی؟ خونسرد جوابم دادی: «تنهایی برو جهنم»
کاش در این جهنمدره با من بودی و میدیدی و میشنیدی که این رانندهی وراج اُردنی چه میگوید. وای بر من! کشورم را بهتر از من میشناسد و من مثل دانشآموزی درسخوان و مؤدب که بعد از چند روز غیبت موجه پزشکی به کلاس درس برگشته، به او زل زدهام. انگار میخواهم همهی درسهای عقبافتاده را یکجا جبران کنم.
3.
پاریس تبعیدگاه نبود، خطی زیبا بود که زندگیام را دو نیم کرد و بر پیشانیام داغ مُهری زد که هرگز زدوده نمیشود. زخمی و گریزان از دو سرخوردگی به آنجا رسیدم، سرخورده از سیاست و زخمی عشق. اگر"نجوی" محبوبهی من بود و یک بار به من نارو زد، حزب که گوشت و خونم بود، بارها مرا فروخت. با این همه تاب آن نداشتم تا پوست از بدن جدا کنم و از رفقایم که پیش از من بار سفر بستند، فاصله بگیرم. رفتنم سفر نبود، نه آنگونه که مسافران با بدرقهی عزیزان فرودگاه را ترک میکنند. در شبی تیره و تار با مشتی خرتوپرت و اندوه سنگین جدایی از دوستان پا به فرار گذاشتم ... رفقایی که با کام تلخ، باد متعفنی را که جبههی میهنی میپراکند، استنشاق میکردند. جبههای که اکنون به لاشهای از هم پاشیده بدل شده است.
4.
بعد از جرعهی سوم دوربین دوباره به کار افتاد و قهرمان فیلم در نهایت آرامش، حرفهایش را از سرگرفت تا نقش خودش را بازی کند:
«مادرم به یاد پدرم که عاشق فرش ایرانی بود و دست رو عتیقههاش میذاشت، این اسمو برام انتخاب کرد. ظاهراً دلبستگیش به فرش، عادی و معمولی نبود، مثل علاقه به عتیقهها. خواهرم میگفت پدر خدا بیامرزم گاهی به خلسه میرفت. نعلینش رو میکند، خم میشد رو فرش کهنه. دست میکشید رو فرش و پشمشو که هزاران بار پا خورده بود، بو میکرد. صورتشو میذاشت رو فرش و امان امان سر میداد!
پشت جلد
غربت، نزدیکانمان را همچون جامهای از تنمان جدا میکند و کسانی دیگر را به جایشان مینشاند بدون پیوند خونی، بی آنکه زادهی یک مادر باشیم . غربت زبان مادریمان را شخم میزند تا بذر کلماتی تازه که با تکلف به زبان میآوریم، در آن بکارد. غربت گذشته را از ما میگیرد و در خمرههای فراموشی میچپاند؛ درست همانطورکه خیار و هویج و موسیر را ترشی میاندازیم. سر بزنگاه بوهای تند را در اطراف میپراکند، ما نیز انگار تکهای از وجودمان را گم کرده باشیم، در پیرامون چشم میچرخانیم. غربت ما را از غبار خاطرات و گرد دلبستگیها میرهاند و به گرمابه میبرد تا سبک کند، اما گرد و غبار در نم آب گل میشود و میماسد و کبره میبندد بیخ گلویمان. دل غربت، اما گاه برای ما میسوزد. میگذارد در سنگینی سکوت زورآزمایی دست به تقلب ببریم و به توشهای که با خود آوردهایم چنگ بزنیم، مشروط به اینکه در نظام غرق در خوشبختی خلل و خدشهای وارد نشود. براساس این قاعده، غربت کس و کار، دوستان دورهی شباب، و خطوط چهرهی "نجوی" را از من گرفت و به جای آنها زمزم، کاشانیه خاتون، سوزان، سارا، سراب عزیز جانم، و ... را نشاند.
5.
خیال میکنم هر کدامِ ما که قدم بر این خاک بیمانند گذاشته، در برههای از زمان "سوزانی" پاک و مهربان داشته. چه سوزانهایی که دستگیری کردند، عاشق بودند و پناهگاه، معلم زبان و پرستار، شانههایی برای گریستن و راهنما. خورد و خوراک میدادند و پوشاک برای روز مبادا. بعد از آن گاهی پیش میآید که شاخهی بریده، در زمین ریشه بدواند و تبعیدی شکسته روی دو پایش بایستد. دست و پایی میزند تا بیرون از فضایی که به دقت بسیار برایش ترسیم شده، بالبالی کند. توازن قدرت از شکافهای تسلیم و بندگی سرکی میکشد و غیرت رنجور، جانی تازه میگیرد. سوزانها به پاسبانانی بدل میشوند که محبوب غریب را میپایند، او را که هنوز در شهر بیگانهای بیش نیست.
6.
صبح روز بعد، وقتی چشم باز کردم نگاهم به یادداشتی افتاد که لبهی بخاری گذاشته بود. نوشته بود برای هر دوی ما بهتر است مدتی از هم دور باشیم. بار وبندیلش را هم برده بود. ترکم کرده بود.
در آن لحظه از خودم بدم آمد، از رفتنش نه شوکه شده بودم، نه غمگین. عین خیالم نبود. به جای غم و اندوه موجی اثیری توی سینهام خزید و تا گوشهایم بالا رفت. از رفتن موقرانهاش احساسی عرفانی به من دست داد، بعد از چهار سال همنشینی، صحنهی رفتن را پیش چشمم چیده بود. به کنج آشپزخانه خزیدم و با یک حرکت تکراری و ملالانگیز، کتری را پرِ آب کردم و دوباره خزیدم توی رختخوابم، جایی که اکنون از آن من بود و بس.
7.
«فلیپ منو تو کلیسای «اُمّ الاحزان» دید؛ وقتی جلوی تمثال ترزای مقدس رکوع رفته بودم و داشتم دعای عید میلاد میخوندم. پنجشنبهی فصح بود. شال دانتل سفیدی که روی سرم انداخته بودم ابهتمو دوچندان میکرد. شده بودم یه فرشته تو لباس عروسی. یهویی جلوی چشمم سبز شد. دست و پامو گم کردم. کلمات دعا رو اشتباه خوندم «پدر ما که...» دانههای تسبیح رو محکم فشار و جواب نگاهشو با نگاه میدادم. از سر حیا نبود، تا حالا مردی با این شکل و قیافه ندیده بودم. سرتا پا سفید پوشیده بود. از کلاه کتونی که تو دستش گرفته بود بگیر تا کفش ورنیش. انگار بانویم، ترزای مقدس، اونو به دامادی من فرستاده بود."
پشت جلد
عشق سراب چنان در دل و جانم خانه کرد که از من انسانی ساخت خوشبخت و پرتلاش. پای ترجمهی یک نمایشنامه از مارگریت دوراسنشستم. در مدت زمانی بسیار کوتاه تمامش کردم. ترجمه را فرستادم تا در چند قسمت توی یک روزنامهی کویتی چاپ شود. فقط کسی که سالهای آزگار گرفتار بیکاری و بیهودگی بوده، میداند این دستاورد چه رضایتی برایم به همراه داشته است. کسی که چیزی نمانده بود در بطالت خط بطلان بر هدفمندی زندگیاش بکشد. اما من در یکی از فورانهای شور و هیجان بعد از ترجمه، دست به قلم شدم و یک رمان نوشتم. خاتون هم شد قهرمان داستانم. صبح علیالطلوع و در بیداد سرما سرازیر میشدم طرف کافه «کلونی» در بلوار سن میشل و میخزیدم یک گوشهی دنج از طبقهی بالا، همان پناهگاه ادبدوستان و به قول زمزم «صاحبان افکار تابدار» . ساعتها مینشستم و مثل یک زائو به خودم میپیچیدم، بلکه دو سه صفحهای پس بیندازم و شب هم برای سراب بخوانمشان.
8.
یک روز صبح که با دستهای نرگس بهاری پیشم آمد، به او گفتم من شیفتهی تلهپاتیام؛ چون من هم دستهگلی از نرگس برایش آورده بودم. به دستهگل خودش که در کاغذی بنفش پیچیده بود، نگاهی کرد و بعد هم نگاهی به دستهگل من، که توی گلدان گذاشته بودم، انداخت و با یک ضربالمثل عامیانه پاسخ داد:
«نمیدونستی دل به دل راه داره؟ مثل آبباریکهها، از هم دور میشن، بعد به هم میرسن، و میریزن تو یه مجرا؟» هر دلفریبی در برابرش کم میآورد.
9.
... به نصیحت کاشانیه عمل کردم. من و سراب یا همان روزا، در بخش بیمارهای سرطانی بیمارستان ویله جویف پیوند زناشویی بستیم. توی اتاق بالایی، در یک مراسم مندرآوردی، در حضور خاتون و زمزم، ساری، و پرستار. خاتون یک انگشتر قدیمی را چند بار از انگشت شمعگون سراب گذراند و به من داد، زنی که پیکر ذوبشدهاش زیر ملحفهها گم شده و لبهایش پشت شبکهای از لوله پنهان بود. چند بوسه بر چشمهایش که غرق در شبنم سعادت بود و عرفان، نشاندم. اشک گرم و شورش را چشیدم. هیچ به پیکر سردش نمیبرد. به رسم سنت، شیشهای شامپاین بازکردیم، اما خبری از عبارت «به سلامتی!» یا آرزوهای نخنمای دیگری نبود . زمزم کوتاه نیامد و شروع کرد به هوسه «شایف خیر و تستاهلها»(خیر ببینی و شایسته شی). البته خیلی زود این کلمات در دهانش ماسید. ساری مثل یک دختر نوجوان خجالتی پشتش را کرد به ما و رو به دیوار و با دستمالی نقشدار مشغول پاک کردن اشکهایش شد.
10.
افسر کنترل گذرنامه چشمهایش را تنگ کرد و زل زد به من و با لحنی معنیدار گفت:
«اعتبار گذرنامهت هفت ساله که تموم شده، چطوری از فرانسه خارج شدی؟»
منتظر چنین سؤالهایی بودم. خوب میدانستم با تحقیر و توهین و بیادبی و حتی بیشتر از اینها به استقبالم میآیند. تصمیم گرفتم رک و راست باشم و بر اعصابم مسلط. همهی تلخیهای معطلی پشت دروازهی مام میهن را تحمل کنم. برای گرفتن اجازهی ورود به موطنم، دست گدایی دراز کرده بودم.