آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 1
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 30
دوست نداشتم 0

علف شبانه

امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
151378
شابک:
9786002294395
انتشارات:
موضوع:
تاریخ
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1394
جلد:
شمیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
128
وزن:
150 گرم
قیمت محصول:
175,000 ریال
موجود نیست
درباره علف شبانه :
درباره کتاب:

پاتریک مودیانو (متولد 1945، پاریس)، میانِ نویسندگان قرن بیستم فرانسه جایگاه ویژه ای دارد. این جایگاه نه به نوبل ادبی ای که در 9 اکتبر 2014 نصیب او شد، که به ویژگی های ساختاری و محتواییِ آثار او برمی گردد. در جهانِ روایی مودیانو که اغلب به ساده ترین و دقیق ترین شکل روایت می شود، گذشته در تاریک روشنا است.

 خاطرات، مبهم و هویت فردی، موردتردید است. پاریس یا در اشغال است یا دگرگون شده. شخصیت های داستان های مودیانو، از اولین رمان او، «میدان اتوآل» (1968) تا امروز، همواره در تنهایی ها و پرسه زنی های شبانه شان، دنبال پاسخ معمایی در گذشته هستند. گذشته ای که از بین نرفته است ــ یا در حقیقت، گذشته ای که نگذشته است. هر اتفاق، جغرافیای مشخصی دارد که راوی با گذری دوباره از آن در زمان حال، بی آن که به پاسخ مشخصی برسد، به واکاویِ وسواس گونه اش اتفاق می پردازد. و هربار در پایانِ آثارش این نکته را درمی یابیم که در تمام آن خاطره بازی ها و شب گردی ها، رفتن، هدف اصلی بوده است، نه رسیدن. این سؤال است که مسیر زندگی را مشخص می کند، نه پاسخ آن. در رمان «علفِ شبانه» که سال 2012 در فرانسه منتشر شد، همچون دیگر آثار مودیانو، با دنیایی پُر از تردید و ترس روبه رو می شویم؛ تردید درباره ی ماهیت هر آن چه در گذشته اتفاق افتاده و ترس از ناپدید یا نابود شدن. خاطرات نه می میرند، نه از بین می روند. در گوشه ای از ذهن انسان می خوابند و روزی به ناگاه برمی خیزند. اما خاطرات راویِ داستان علف شبانه، خلاف خاطرات اکثر مردم، واضح و سرراست نیستند. با رؤیا، واقعیت و خواب هایش درآمیخته اند، در گذرِ زمان کم نور و گاهی بی رنگ شده اند، و به همین سبب به سادگی نمی شود آن ها را رمزگشایی کرد.

بخشی از داستان

بااین حال من خواب ندیده‏ام. هر چند وقت یک بار در خیابان، انگار صدای کس دیگری را بشنوم، خودم را در حال گفتن این جمله می‏یابم. صدایی بی‏رمق. نام‏هایی ‏‏‏به ذهنم می‏آیند، بعضی چهره‏ها، بعضی جزئیات. دیگر کسی نیست که با او در موردش حرف بزنم. هنوز باید دو یا سه شاهدِ زنده ای باشند. اما بدون شک آن ها هم همه چیز را فراموش کرده‏اند. آخرش از خودم می‏پرسم که آیا واقعاً شاهدانی وجود داشته‏اند؟
برچسب‌ها: