آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 8
در حال خواندن 0
خواندم 12
دوست داشتم 127
دوست نداشتم 0

جنس ضعیف

امتیاز محصول:
(23 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
زنان و فمنیسم
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
12886
شابک:
9789643514341
انتشارات:
موضوع:
جامعه شناسی
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1393
جلد:
شمیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
198
شماره چاپ:
3
طول:
21
عرض:
14.8
وزن:
238 گرم
قیمت محصول:
1,450,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره جنس ضعیف :

وقتى زمستون رسید و فصلِ باروناى فصلى تو شرق تموم شد، به مدیرِ روزنامه گفتم واسه مسافرت آماده‌ام.

 در آغاز کتاب جنس ضعیف می خوانیم

دوست عزیز!

ترجمه‌ى کتاب «یک مرد» در ایران مرا خوش‌حال و شگفت‌زده کرد. خیلى‌ها هنوز آن کتاب را بهترین اثرِ من مى‌دانند، هرچند خودم معتقدم بهترین اثرم آن است که فردا خواهم نوشت.از چاپ کتابِ «نامه به کودکى که هرگز زاده نشد» به زبانِ فارسى هم احساسِ خوش‌بختى خواهم کرد. این دو کتاب را هنوز دوست مى‌دارم. من چند بار به سرزمینِ قالى‌هاى پرنده سفر و با شخصیت‌هاى سیاسى‌اش مصاحبه کرده‌ام. نمى‌دانم که مصاحبه‌ها در آن‌جا چاپ شده‌اند یا نه. در هر حال از ترجمه شدنِ هر کدام از کتاب‌هایم که در ایران امکانِ چاپشان باشد خوش‌حال مى‌شوم.همان‌طور که خودتان نوشته بودید کشورِ شما عضو قانونِ جهانىِ حق مولف نیست، ولى این موضوع اهمیتى ندارد. همان شاخه گُلى را که از ایران برایم فرستاده بودید، به حسابِ حقِ تألیفِ خود از این کتاب‌ها مى‌گذارم. لطفآ چند نسخه‌ى دیگر از ترجمه‌ى کتاب‌ها را برایم بفرستید.

با تشکر

                اوریانافالاچى

 

برگردانِ این کتاب تقدیم مى‌شود

به خاطره‌ى ز.ک

عکاس و روزنامه‌نگار…

 

 تابستون بود… مدیرِ روزنامه ازم پرسید :

«ـ حاضرى یه سفر به دورِ دنیا برى و از چند تا کشورِ شرقى گزارش بگیرى؟»

گفتم:

«ـ آره… اما درباره‌ى چى باید گزارش بنویسم؟»

«ـ درباره‌ى وضعیتِ زنانِ اون‌جا…»

بعدش اضافه کرد باید منتظر رسیدنِ زمستون بمونم تا بارونا و سیلاى فصلىِ کشوراى شرقى تموم بشن…همیشه سعى مى‌کردم تا اون‌جا که مى‌شه درباره‌ى زنا و چیزایى که به اونا مربوطه چیزى ننویسم. نمى‌دونم چرا از این‌کار ناراحت مى‌شدم و کلِ ماجرا به نظرم مسخره مى‌اومد. آخه مگه زنا از یه نژاده دیگه‌اَن، یا از یه سیاره‌ى دیگه اومدن که باید جُداگونه و تو بخشِ خاصى از روزنامه درباره‌شون مطلب نوشت؟ مثلِ بخشِ ورزشى، یا سیاسى، یا هواشناسى! زن و مرد واسه زنده‌گى کردن کنارِ هم به وجود اومدن و از اون‌جا که این موضوع ـ برعکسِ نظرِ یه عده منحرف ـ خیلى هم لذت‌بخشه، دلیلى نداره جورى به زنا نگاه کنم که پندارى تو یه کُره‌ى دیگه زنده‌گى مى‌کنن و خود به خود آبستن مى‌شن!هر چى مردا دوست دارن، ممکنه زنا رو هم به خودش جلب کنه. مرداى عادىِ زیادى رو مى‌شناسم که عاشقِ مجله‌ى زنونه‌ى هارپرزبازارن و زنایى که همیشه تایمز رو کلمه به کلمه دوره مى‌کنن. هیچ‌کدوم از اون مردا و زنا هم واسه این کارشون با شعورتر یا بى‌شعورتر از مردا و زناى دیگه به حساب نمیان. واسه همین وقتى ازم مى‌پرسن شما درباره‌ى زن‌ها مطلب مى‌نویسین کُفرى مى‌شم اما چون این دفعه پاى مسافرت به شرق میون بود خودم رو کنترل کردم و به مدیر روزنامه گفتم درباره‌ى پیشنهادش فکر مى‌کنم.فکرامو کردم! اولش تصمیم گرفتم دورِ این مسافرت رو فاکتور بگیرم و گزارشى که بهش اعتقاد ندارم رو ننویسم و واسه چندوقت موضوع رو تموم شده مى‌دونستم… بعدش ماجرایى پیش اومد! دخترِ یکى از دوستام واسه شام دعوتم کرده بود و وسطِ غذا خوردن یهو بغضش ترکید و تو گریه بهم گفت آدمِ خیلى بدبختیه!اون دختر همه چى داشت، قشنگى، خونه‌ى شخصى، استقلال، شغلى که خیلى از مردا براش پر پر مى‌زدن… خلاصه از اون دخترایى بود که مردم بهشون خوش‌بخت مى‌گفتن و هیچ‌کس به سرش نمى‌زد که همچین آدمى ممکنه حس کنه بدبخته. واسه دل‌دارى دادنش، از چیزایى که داشت و دیگرون نداشتن براش گفتم.

تو گریه بهم گفت :

«ـ خیلى احمقى! من واسه داشتنِ همین چیزاى مزخرف ناراحتم! تو فکر مى‌کنى اگه یه زن بتونه شغلى که اغلب مالِ مرداس رو داشته باشه، یا حتا رییس‌جمهور بشه، خوش‌بخته؟ …آخ! خدا! چه‌قدر دلم مى‌خواست تو کشورى به دنیا اومده بودم که به زن محلِ سگ هم نمى‌ذارن… تمامِ ما زنا آدماى بى‌خاصیتى هستیم!»

 

حرفاى اون شبِ دخترِ دوستم نگرانم کرد. مثلِ یه آدم که ندونه گوش داره چون صبح که بیدار مى‌شه گوشاش سرِ جاى قبلى‌اَن، اما یه روز گوش درد مى‌گیره و گوشاش یادش مى‌اُفتن… منم یهو این رو فهمیدم که مُشکلاى مردا به چیزایى مثلِ نژاد، یا پول و شغل برمى‌گرده اما مُشکلاى زنا دورِ یه موضوع مى‌گرده: زن به دنیا اومدن!منظورم فرقِ فیزیکى‌شون با مردا نیست! منظورم تابوهاییه که این فرقِ ظاهرى، به زنده‌گىِ زنا تزریق مى‌کنه. تو چین پاى کدوم مرد رو تمومِ عمر با باند مى‌بندن تا از نُه سانتیمتر بزرگ‌تر نشه؟ کدوم مردِ ژاپنى وقتى زنش بفهمه قبلِ ازدواجش با یه زنِ دیگه هم رابطه داشته، کُشته مى‌شه؟

حتا تو لغت‌نامه‌هام کلمه‌ى باکره رو واسه زن به کار مى‌برن و استفاده کردنش واسه یه مرد خنده‌داره! تمامِ اتفاقا واسه زنا اُفتاده و هنوز مى‌اُفته. اون‌جا بود که فهمیدم پیشنهادِ مدیرِ روزنامه مى‌تونه به یه گزارشِ مهم ختم بشه. جالب بود که از نزدیک با زناى کشوراى دیگه باشم و بفهمم که اونا از دخترِ دوستِ من ـ که اون‌جورى زار مى‌زد ـ خوش‌بخت‌ترن یا بدبخت‌تر… وقتى زمستون رسید و فصلِ باروناى فصلى تو شرق تموم شد، به مدیرِ روزنامه گفتم واسه مسافرت آماده‌ام. سعى کردم واسه مسافرت یه مسیرِ خوب انتخاب کنم. اگه مى‌خواستم دور تا دورِ دنیا رو بگردم و به تمامِ کشورا سر بزنم، موضوع خیلى کِش پیدا مى‌کرد و بعید نبود تو اون فاصله فضانوردا به مریخ برسن و بتونن از زناى مریخى گزارش بگیرن و اون‌وقت دیگه موضوعِ زناى‌شرقى پیشِ گزارشِ اونا خوندنى نبود! تازه من نمى‌خواستم یه گزارش درباره‌ى مردم‌شناسى بنویسم و بگم اسکیموها چه‌جورى سگِ آبى رو مى‌پزن و چیزاى دیگه… مى‌خواستم این مسیر رو طى کنم و از مشکلایى که تابوهاى اجتماعى تو اون کشورا واسه زنا پیش میارن بنویسم. به این نتیجه رسیدم که بهترین مسیر همون مسیرىِ که فیلیس‌فاگ رفت. یعنى از ایتالیا به پاکستان، بعد هندوستان، بعد اندونزى، بعد چین، بعد ژاپن، بعد هاوایى و از هاوایى آمریکا و دوباره ایتالیا. البته همون‌جور که بعد تو این گزارش مى‌خونین چین به من ویزا نداد و مجبور شدم به هنگ‌کنگ اکتفا کنم! مثلِ فیلیس‌فاگ یه هم‌سفر لازم داشتم. هم‌سفرم دوییلیوپالوتلى عکاسِ روزنامه بود که ـ به خاطرِ برابرىِ زن و مرد ـ لازم نبود هیچ‌کدوم از چمدوناى من رو برام بیاره. قبل از شروعِ سفر، من و دوییلیو رفتیم اداره‌ى بهدارى و اون‌جا یه عالمه آمپول بهمون زدن تا وبا و حصبه و تبِ زرد و آبله نگیریم!

واسه خوردنِ اون مُهراى احمقانه به پاسپورتامون که بهشون ویزا مى‌گن و خدایانِ کاغذبازى واسه گذشتن از مرزا تعیینشون کردن، چندتا فُرم پُر کردیم. بعد به حرفاى مدیرِ روزنامه که مى‌گفت نباید چیزاى جالبِ اون کشورا چشمامونو روى حقایقِ تلخ ببنده، با یه دقتِ دروغى گوش دادیم و سفر شروع شد.

دَه تا دوربینِ عکاسى، یه ماشینِ تایپ، دو تا بلیطِ هواپیماى کت و کلفت و بالاخره کلى سوالِ بى‌جواب رو با خودمون مى‌بردیم. مى‌دونم که امروز خیلى از تاجرا مى‌تونن یه روزه به هر جایى از دنیا که مى‌خوان برن. خودمم اگه مى‌خواستم یه روزه برم تهران یا نیویورک مى‌تونستم، چون تو زمونه‌ى ما ممکنه یه مقاله با یه روز دیر چاپ شدن تاریخ گذشته بشه.باید اعتراف کنم واسه رفتن به این سفر شوق و ذوق داشتم. حتا دوستایى که خُداى بى‌خیالى و زنده‌گىِ روزمره بودن هم نمى‌تونستن نسبت به این مسافرت بى‌تفاوت باقى بمونن و بهم نصیحت مى‌کردن که :

 

«ـ مواظب باش! زیاد نزدیکِ محله‌هاى ممنوعه نرو!»

«ـ یادت باشه تو اون کشورا مار زیاده!»

حتا دوییلیو که مثلِ تمومِ رُمیا اگه یه مریخى هم جلوش سبز بشه خمیازه مى‌کشه و روش رو برمى‌گردونه، واسه این سفر هیجان‌زده شده بود و مى‌پرسید :

«ـ راسته که تو ژاپن زناى برهنه مَردا رو حموم مى‌کنن؟»

یا :

«ـ شنیدى تو هنگ‌کنگ پیدا کردنِ زناى قشنگ خیلى راحته؟»

یا :

«ـ راس مى‌گن زناى هندى چهل و شیش راه واسه هم‌خوابى بلدن؟»

البته سوالاى دوییلیو اصلا جنبه‌ى خبرى نداشت و از وقتى هواپیما تو رُم از رو باند بُلند شد، فکرِ چیزایى که وقتِ برگشتن، از دختراى ژاپنى و هندى و هنگ‌کنگى واسه رفقاش تعریف مى‌کنه، نیشش رو وا کرده بود…تو هواپیما ممنونِ دخترِ غمگینِ دوستم بودم که گریه‌هاش باعث شده بودن به این سفر برم و با خودم گفتم من یه زنم که مأموریتِ مهمى رو قبول کرده…

 اوريانا فالاچى

 

 :1929 29 ژوئن تولد در شهرِ فلورانس ايتاليا. پدرش نجار و از رهبران نهضتِ مقاومتِ ضدِ فاشيست و مادرش خانه‌دار بود

  :1944 پيوستن به پارتيزان‌ها و جنگ در جبهه‌ى ضدِ فاشيستى.

:1950 آغازِ فعاليتِ مطبوعاتىِ در روزنامه‌ى ايل‌ماتينو دليتالياچنتراله.

  :1958 انتشارِ كتابِ هفت گناهِ هاليوود.

:1961 انتشارِ كتابِ جنسِ ضعيف.

  :1962 انتشارِ كتابِ پنه‌لوپه به جنگ مى‌رود.

1963 انتشارِ كتابِ لايم لايت و خودپرست‌ها.

 :1965 انتشارِ كتابِ اگر خورشيد بميرد.

:1967 فعاليت به عنوانِ خبرنگارِ جنگى در جنگ‌هاى ويتنام، هند و پاكستان، خاورميانه و آمريكاى لاتين.

 :1968 ضرب و جرح و اصابتِ سه گلوله به وى توسطِ ارتشِ مكزيك.

  :1969 انتشارِ كتابِ زنده‌گى: جنگ و ديگر هيچ.

  :1970 انتشارِ كتابِ آن روز در ماه.

 :1972 دريافتِ جايزه‌هاى سنت وينسنت و بانكارلا براى كتابِ زنده‌گى: جنگ و ديگر هيچ.

  :1973 آشنايى با آلساندرو پاناگوليس مبارزِ يونانى و ارتباطِ عاطفى ميانِ آن دو كه بعدها در كتابِ يك مرد به شرحِ آن پرداخت.

 :1974 انتشارِ كتابِ مصاحبه با تاريخ.

 :1975 انتشارِ كتابِ نامه به كودكى كه هرگز زاده نشد.

  :1976 مرگِ مشكوكِ آلساندرو پاناگوليس در حادثه‌ى راننده‌گى.

 :1979 انتشارِ كتابِ يك مرد. دريافت جايزه‌ى ويارِجّو براى همين كتاب.

 :1990 ابتلا به سرطانِ سينه.

 :1992 انتشارِ كتابِ انشاالله.

  :1993 دريافت جايزه ى آنتيب براى كتابِ انشاالله.

:2001 انتشارِ كتابِ خشم و غرور.

  :2004 انتشارِ كتابِ مصاحبه‌ى اوريانافالاچى با اوريانافالاچى و نيروى برهان.

  :2005 پس از سال‌ها اقامت در آمريكا، بازگشت به ايتاليا براى معالجه‌ى بيمارى. دريافتِ جايزه‌ى تيلر از مركزِ مطالعاتِ فرهنگِ عامه‌ى نيويورك. دريافتِ مدالِ طلايىِ شهرِ ميلان و دريافت مدالِ ملىِ آموزش و پرورشِ ايتاليا.

  :2006 15 سپتامبر. درگذشت در شهرِ فلورانس.

برچسب‌ها: