آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 1
دوست داشتم 20
دوست نداشتم 0

حکایت آن که دلسرد نشد

امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
دسته بندی:
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
14039
شابک:
9789647858366
نویسنده:
انتشارات:
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1399
جلد:
شمیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
212
شماره چاپ:
10
طول:
21
عرض:
14.8
وزن:
254 گرم
قیمت محصول:
1,750,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره حکایت آن که دلسرد نشد:

درباره کتاب

 

جان بلیک، جوان سی دو ساله، با قدی نسبتاً کوتاه اما ظاهری فعال و پرجنب و جوش وقتی در آپارتمان به هم ریخته‌اش در بروکلین چشم از خواب گشود، متوجه شد که ساعت نه و نیم است. دیرش شده بود. یا ساعت زنگ نزده بود یا شب قبل، یادش رفته بود تنظیم‌‌اش کند.
وقتی برای دوش گرفتن نبود مشتی آب سرد به صورتش زد، شانه‌‌ای را با عجله لای موها دواند، یک ویتامین ث قورت داد و بعد در فکر این که در طول روز به انرژی بیشتری نیاز خواهد داشت، دومی را و آخر سر سومی را هم برای این که ممکن است برایش خوش‌یمن باشد. به سرعت لباس‌‌هایش را که شب قبل با حواس‌پرتی روی صندلی پرت کرده بود و هنوز کراوات دور یقۀ پیراهن آویزان بود، مثل بلوز از سرش پایین کشید و پوشید.
فورد موستانگ قدیمی مدل ۶۵ اش که برایش حالتی مقدس داشت در استارت چهار بالاخره روشن شد. پیش خود فکر کرد «مثل اینکه امروز از روزهایی خواهد بود که آدم پشیمان می‌‌شود که چرا اصلاً از راختخواب بلند شده.»
لوئیس، منشی جان در موسسۀ تبلیغاتی گلدستون که در ساختمان قدیمی اما کاملاً بازسازی شده‌‌ای در خیابان مدیسون قرار داشت و جان این چند سال اخیر را به عنوان نویسنده در آن کار می‌‌کرد، با نگرانی به او روز به خیر گفت.
«کجایید شما؟ گلدستون خون خونش را می‌‌خورد. همه جا را دنبالتان گشته. جلسه پنج دقیقه دیگر شروع می‌‌شود و او حتماً می‌‌خواهد قبل از جلسه شما و گِیت را ببیند.»
جان زیر لب گفت «زنگ ساعت» و رفت توی اتاقش، پرونده‌‌ها و کاغذهای تلمبار شده روی میز را این ور و آن ور کرد. منشی پشت سرش وارد اتاق شده بود.
جان پشتش را به او کرد و گفت: «این پروندۀ کوپر کجاست؟»

برچسب‌ها: