آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 2
در حال خواندن 0
خواندم 1
دوست داشتم 29
دوست نداشتم 0

مجموعه اشعار سیمین بهبهانی

امتیاز محصول:
(5 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
36484
شابک:
9789643511210
انتشارات:
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1399
جلد:
گالینگور
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
1200
شماره چاپ:
12
طول:
21
عرض:
14.8
وزن:
1440 گرم
قیمت محصول:
8,950,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره مجموعه اشعار سیمین بهبهانی:
گزیده ای از مجموعه اشعار سیمین بهبهانى:

همنفس، همنفس، مشو نزدیک!خنجرم، آبداده از زهرم.

اندکى دورتر! که سر تا پا

کینه ام، خشم سرکشم، قهرم…

در آغاز مجموعه اشعار سیمین بهبهانى، می خوانیم :

«نغمه ى روسپى»

بده آن قوطى ى سرخابِ مراتا زنم رنگ به بى رنگى ىِ خویش
بده آن روغن، تا تازه کنم
چهر پژمرده ز دلتنگى ىِ خویش.
بده آن عطر که مشکین سازم

گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ى تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش.
بده آن تور که عریانى را

در خَمَش جلوه دوچندان بخشم؛
هوس انگیزى و آشوبگرى
به سر و سینه و پستان بخشم.
بده آن جام که سرمست شوم،

به سیه بختى ىِ خود خنده زنم :

روى این چهره ى ناشاد غمین
چهره یى شاد و فریبنده زنم.
واى از آن همنفس دیشب من ــ
چه روانکاه و توانفرسا بود!

لیک پرسید چو از من، گفتم :
کس ندیدم که چنین زیبا بود!
وان دگر همسر چندین شب پیش ــ
او همان بود که بیمارم کرد :

آنچه پرداخت، اگر صد مى شد،
درد، زان بیشتر آزارم کرد.
پُر کس بى کسم و، زین یاران
غمگسارىّ و هواخواهى نیست،
لاف دلجویى بسیار زنند

لیک جز لحظه ى کوتاهى نیست.
نه مرا همسر و هم بالینى
که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکى و دلبندى

که برد زنگ غم از خاطر من.
آه، این کیست که در مى کوبد؟

ــ همسر امشب من مى آید!

واى، اى غم، ز دلم دست بکش
کاین زمان شادى ىِ او مى باید!
لب من ــ اى لب نیرنگ فروش ــ

بر غمم پرده یى از راز بکش!
تا مرا چند درم بیش دهند،
خنده کن، بوسه بزن، ناز بکش!…
سرود نان

              حاجى فیروزه سالى یه روزه

- مطرب دوره گرد بازآمد :نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوانِ دف در دست
شد هماهنگِ ناله ى سازش.
پاى کوبان و دست اَفشان شد

دلقکِ جامه سرخِ چهره سیاه
تا پشیزى ز جمع بستاند،
از سر خویش برگرفت کلاه.
گرم شد با ادا و شوخى ىِ او

سور رامشگران بازارى،
چشمکى زد به دخترى طنّاز
خنده یى زد به شیخ دستارى.
کودکان را به سوى خویش کشید

که: بهار است و عید مى آید.
مقدمم فرخ است و فیروز است
شادى  از من پدید مى آید.
این منم، پیک نوبهار منم

که به شادى سرود مى خوانم ــ
لیک، آهسته، نغمه اش مى گفت :
که نه از شادیَم… پىِ نانم!…
مطرب دوره گرد رفت و، هنوز

نغمه یى خوش به یاد دارم از او ــ
مى دَوم سوى ساز کهنه ى خویش
که همان نغمه را برآرم از او…
واسطه 

- ابرو به هم کشید و مرا گفت :«دیگر شکار تازه ندارى
اینان، تمام، نقش و نگارند ــ
جز رنگ و بوى و غازه ندارى؟
«دوشیزه یى بیار که او را

حاجت به رنگ و بوى نباشد!
وان آب و رنگ ساختگى را
با رنگش آبروى نباشد!
دوشیزه یى بیار دل انگیز

زیبا و شوخ و کام نداده!
بر لعل آبدارِ هوس ریز
از شوق کس نشان ننهاده!»
افسون به کار بستم و نیرنگ

تا دخترى به چنگ من افتاد :
دختر نگو! شکفته بهارى
گل پیکرى به چنگ من افتاد.
یک باغ، لطف و گرمى و خوبى

زانگُشت پاى ــ تا به سرش بود
دیگر چه گویمت که چه آفت
پستان و سینه و کمرش بود!
بزمى تمام چیدم و، آنگاه

آن مرد را به معرکه خواندم :
مشکین غزال چشم سیه را
نزدیک خرس پیر نشاندم!
گفتم: «ببین! که در همه ى عمر

هرگز چنین شکار ندیدى
از هیچ باغ و هیچ گلستان
اینسان گل شکفته نچیدى.»
زان پس به او سپردم و رفتم

مرغ شکسته بال و پرى را
پشت درى نشستم و دیدم
رنج تلاش بى ثمرى را!
پاسى ز شب گذشت و برون شد

شادان که: «وه! چه پر هنرى تو!
این زر بگیر کز پىِ پاداش
شایانِ مزد بیشترى تو!…»
این گفت وگو نرفته به پایان،

بر دخترک مرا نظر افتاد :
زان شِکْوه ها که در نگهش بود
گفتى به جان من شرر افتاد.
آن گونه گشت حال که گفتم
کوبم به فرق مرد، زرش را!

کاى اژدها! بیا و زر خویش
بستان و بازْ دِهْ گهرش را!
دیو درون نهیب به من زد
کاین زر تو را وسیله ى نان است!

بنهفتمش به کیسه و بستم
زیرا زر است و بسته به جان است!…

برچسب‌ها: