تراژدی تنهایی، زندگی نامه ی سیاسی محمد مصدق
زیاد گریه میکرد، گاهی غش هم میکرد. با عصا راه میرفت و مدام از درد معده و سردرد گلایه داشت. وقتی ارنست گراس، سفیر آمریکا در سازمان ملل، به همراه ورنون والترز، در هتلی در نیویورک به دیدنش آمدند روی تخت دراز کشیده بود و حال حرف زدن نداشت. والترز تعریف کرده که وقتی فهمید گراس کیست، فریادی کشید و خودش را از یک طرف تخت انداخت به آن طرف دیگر و دیوانه وار زد زیر هق هق و اشک روی گونههایش سرازیر شد. هر دو مرد متعجب شدند و هراسان گفتند که فکر نکنند امروز روز خوبی برای بحث باشد! زمانی هم که برای دفاع از حق ایران به ساختمان سازمان ملل رفت پسرش، غلامحسین، آمبولانسی آماده کرده بود تا اگر غش کرد به دادش برسند. اما بعد، که به واشنگتن رفت و انواع و اقسام آزمایشها را روی او انجام دادند گفتند که هیچ درد و مرضی ندارد و حالش خوب خوب است.
خوب خوب که نبود، چون محمد مصدق سالها قبل این سفر، وقتی در اروپا بود واقعاً به زخم معده دچار شده بود، ضعف و دردش آنقدر بود که مجبور بود وسط سخنرانیهایش دراز بکشد. بعدها در ایران از التهاب روده، مالاریا و تب هم مینالید و مدتی هم که والی آذربایجان بود خونریزی عصبی دهانش به بیماریهایش اضافه شد. اصلاً ماجرای آشنایی نزدیکش با بانوی فرانسوی به دلیل بیماری مداومش رقم خورد؛ رنه ویلار، در آن روزها که محمد جوان در اروپای سرد و یخ زده مریض شده بود به دادش رسید و او را سپرد به یک پرستار حرفهای. اما خودش سالهای سال شیفتهی او باقی ماند و مصدق جوان هم آنقدر دلبسته اش شد که از روی سادگی و محبت، عکسی از مادرش، نجم الدوله، را به ویلار داد. مصدق موجود پیچیدهای بود که حجب وحیای شرقی و دلواپسیها و احساس گناه ذاتیاش او را از این که مثل اجداد قجری اش به دنبال دلش برود دور کرد. با این همه دلبستگی چیزی نیست که بشود در برابرش مقاومت کرد.
کتاب «تراژدی تنهایی» که زندگی نامهی سیاسی محمد مصدق است، راههای فراوانی پیش پای ما میگذارد؛ این که به جای تمرکز روی موضوعی تا این حد آشنا و بزرگ و اسطورهای مثل ملی شدن صنعت نفت، کمی به خود مصدق برسیم یا ریشههای شکل گیری تصمیمها و پافشاریهای گاه جنون آمیز او را ببینیم. کریستوفر دوبلگ، انگلیسی است و مثل بیشتر مستشرقین از رفتار رندانهی شرقیها (به خصوص ایرانیها) متحیر است. نمیداند این همه نمایش به چه دردی میخورد و چرا آدمها تلاش میکنند. اما خونسردیاش را از دست نمیدهد و با جزئیات شگفت انگیز بخشهای از زندگی نخست وزیر محبوب ایرانیها را شرح میدهد.
جالب اینجاست که درست چند هفته قبل انتشار این کتاب در ایران، جعفر مدرس صادقی، رمان «بهشت و دوزخ» را منتشر میکند. که آن هم دربارهی مصدق است و اتفاقاً به تکهای از زندگی او میپردازد که دوبلگ در کتابش چند صفحه را به آن اختصاص داده (۱۱۴ تا ۱۱۸) اما ظاهراً بخش مهم و جذاب در زندگی مصدق است.
دوبلگ شرح میدهد که به دستور رضاشاه، رییس شهربانی و دو تا پاسبان میروند به باغی در شمیران که مصدق و خانوادهاش در چند اتاق آن ساکن بودند. به او می گویند که با ماشین خودش دنبال آنها بیاید و بعد رفتن به خانهی خیابان کاخ، برای جمع آوری اسناد، او را به ساختمان شهربانی میبرند. فردای آن روز در حالی که به دست و پایش غل و زنجیر زده بودند میخواهند کشان کشان سوار ماشینش کنند. مصدق خودش را زمین میاندازد و راضی به سوار شدن نمیشود، در حالی که پاسبانها او را میزنند و به زور سوار ماشین میکنند. این صحنهای است که دو دختر او، زهرا و خدیجه میبیند. خدیجه جیغ میشود و دور میشود و مصدق به همراه آشپزش عازم سفر به شرق ایران میشود. پیامد این سفر بیماری رماتیسم مصدق است و جنون دخترش که داغی است در دل او.
ماجرای رمان مدرس صادقی، حول همین رویداد است و با تمرکز روی رفتار او در این سفر و بعد، قرینه سازی رفتار خدیجه و مصدق، رمان مدرن و هیجان انگیزی ساخته دربارهی روزهایی که این مرد هنوز مشهور نیست اما ریشههای لجبازی و رفتار جنون آمیز و رادیکال در او دیده میشود. مدرس صادقی مثل یک گزارشگر با جزئیات تمام احوال مصدق را بدون تأکید روی شخصیت برجستهای که الان از این مرد در ذهن داریم میسازد. روایت او سرراست است و بیشتر مشغول توصیف دقیق موقعیت ویژهی مصدق است. خب، ابتدای رمان نوشته شده «برایمانی حقیقی» و معلوم است که این رمان، احتمالاً برای بدل شدن به یک فیلم نوشته شده و میشود حدس زد ساخت فیلمی با این داستان و این نوع شخصیت پردازی، که مصدق در تمام مدت ماجرا، مدام بالا میآورد، غر می زند، غذا نمیخورد و با کمترین باد میلرزد و زیر پتو میخزد تا چه اندازه جنجالی میشود.
اما «تراژدی تنهایی» بخشهای جذاب دیگری هم دارد که هر کدام میتواند بدل به یک فیلم دیدنی شود. مثلاً وقتی مصدق به دعوت مشیرالدوله برای وزارت عدلیه انتخاب میشود مشغول رتق و فتق امور مربوط به مهاجرتش به اروپاست. اما همه را رها میکند و تصمیم میگیرد با کشتی از مارسی به بمبئی و بعد از بمبئی به سمت خلیج فارس بیاید. در این کشتی است که او به آقای انگلیسی برخورد میکند به نام سرپرسی کاکس. او همان کسی است که مسئولیتی در بخش امور خاورمیانهی وزارت خارجهی انگلیس دارد و مدتها در بوشهر زندگی میکرده. مصدق برای او توضیح میدهد که میخواهد در بندر خودمان، بوشهر، از کشتی پیاده شود و کاکس از او میپرسد: «مگر بوشهر بندر ایران است؟» مصدق هیچ وقت این توهین را فراموش نکرد. (لینکلن جوان جان فورد را به یاد دارید؟ انگار ماجرای آدمهای بزرگ از اتفاق ساده شروع میشود!)