آیا کتاب را خواندهاید؟
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
1
0
0
4
0
زخمی روزگار
امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان ایران
قیمت محصول:
75,000 ریال
موجود نیست
درباره زخمی روزگار:
در قسمتی از رمان «زخمی روزگار» می خوانیم:
یک نفر از اون دو نفری را که من از مرگ نجات دادم، در واقع خودم بودم. انگار ژان والژانی پیدا شده باشه و خودش را از زیر چرخ یک کالسکه ی هوار شده نجات داده باشه. اگه به موقع دستم رو تکون نمی دادم، ممکن بود عقرب نیشم بزنه و به جای طلبه ی خدابیامرزه، این من بودم که می مردم. به حتم اجلش رسیده بود. عقربه وسیله بود.
نفر دومی که از مرگ حتمی نجات دادم، حاج کاظم توی فیلم «آژانس شیشه ای» هس. به خدا دروغ نمی گم. خود خودش بود. اون موقع، هنوز «مارمولک» نشده بود. حتا هنوز نیومده بود توی سریال «زیر تیغ» بازی کنه و همکارش رو بکشه. دیونه هم نشده بود تا بخواد از قفس بپره. حتا «مرد عوضی» هم نشده بود که کله اش تاب برداره. اون موقع توی پادگان ما، که چسبیده بود به شهرک سینمایی دفاع مقدس، فیلم جنگی بازی می کرد. هنوز خیلی مونده بود آشپز بشه. بیرون بهداری زیر سایه ی یه درخت نشسته بودیم و با سایر هم قطارها، عقرب و رتیل می کشتیم که یک دفعه دیدیم یه بابای لباس شخصی روی موتورسیکلت نشسته و به سرعت باد به طرف ما می گازه. یکی از بچه ها که چشمش از همه ی ما تیزتر بود، با صدای بلند گفت: «بچه ها، فلونی!»...
یک نفر از اون دو نفری را که من از مرگ نجات دادم، در واقع خودم بودم. انگار ژان والژانی پیدا شده باشه و خودش را از زیر چرخ یک کالسکه ی هوار شده نجات داده باشه. اگه به موقع دستم رو تکون نمی دادم، ممکن بود عقرب نیشم بزنه و به جای طلبه ی خدابیامرزه، این من بودم که می مردم. به حتم اجلش رسیده بود. عقربه وسیله بود.
نفر دومی که از مرگ حتمی نجات دادم، حاج کاظم توی فیلم «آژانس شیشه ای» هس. به خدا دروغ نمی گم. خود خودش بود. اون موقع، هنوز «مارمولک» نشده بود. حتا هنوز نیومده بود توی سریال «زیر تیغ» بازی کنه و همکارش رو بکشه. دیونه هم نشده بود تا بخواد از قفس بپره. حتا «مرد عوضی» هم نشده بود که کله اش تاب برداره. اون موقع توی پادگان ما، که چسبیده بود به شهرک سینمایی دفاع مقدس، فیلم جنگی بازی می کرد. هنوز خیلی مونده بود آشپز بشه. بیرون بهداری زیر سایه ی یه درخت نشسته بودیم و با سایر هم قطارها، عقرب و رتیل می کشتیم که یک دفعه دیدیم یه بابای لباس شخصی روی موتورسیکلت نشسته و به سرعت باد به طرف ما می گازه. یکی از بچه ها که چشمش از همه ی ما تیزتر بود، با صدای بلند گفت: «بچه ها، فلونی!»...
برچسبها: