گاهی آدم ها دوبار به دنیا می آیند
قسمتی از داستان «گاهی آدم ها دوبار به دنیا می آیند» را می خوانیم:
علی از شدت ناراحتی گوشه گیر شد. چند روزی از ماجرای مداد قرمز گذشته بود اما نگاه های زیرچشمی و پچ پچ های هم کلاسی ها او را سخت می آزرد. همه او را به دید یک دزد نگاه می کردند. هر وقت کسی تراشی، مدادی، چیزی گم می کرد، قبل از آن که به دنبال گم شده اش باشد، علی را نگاه می کرد. او از همه ی بچه ها، آقامعلم، کتاب، مدرسه، بابا و مامان و حسن علی متنفر شده بود؛ آ ن قدر متنفر بود که حتی از دیدن شیرینی و دوچرخه هم به وجد نمی آمد.
دیگر طاقتش تمام شده بود. دوست داشت بمیرد. دوست داشت فریاد بزند من دزد نیستم. تمام شب را نخوابیده بود؛ غصه خورده بود. تمام شب چشم دوخت به تنها دلخوشی اش؛ به دار و ندارش؛ به قلکش.
بالاخره فکری به سرش زد. راه دیگری نداشت. صبح رفت سراغ قلکش و آن را محکم به زمین کوبید. تمام پول ها پخش زمین شد. تعداد زیادی پنج ریالی و تعداد کمی یک تومانی و پنج تومانی. دانه دانه سکه ها را می شناخت. برای هر کدام لااقل 50 ـ 40 تا سوزن نخ کرده بود و کیلومترها در پی پدرش در کوچه پس کوچه های پایین شهر فریاد کشیده بود: «لحافدوزیه». سکه ها را شمارش کرد: سیصد و سی و دو تومان. با حسرت حساب کرد که اگر صد و شصت و هشت تومن دیگر صبر می کرد، یک دوچرخه می خرید.