آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 0
دوست نداشتم 0

زهتاب

امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
90672
شابک:
9786005639179
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
رمانهای فارسی
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1392
جلد:
شومیز
قطع:
رقعی
قیمت محصول:
70,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره زهتاب:
این رمان درباره زندگی و رنج انسان های مختلفی است که هر یک دارای مشکلاتی هستند. سهراب امیرخانی دوران کودکی اش را در کارگاه زهتابی می گذراند و با اتفاقات وحشتناکی روبرو می شود که برای همیشه روی او تاثیر می گذارد. تاثیر این اتفاقات به گونه ای است که حتی وقتی شخصیت فریبا هم مانند یک منجی نجات بخش در زندگی اش پیدا می شود، نمی تواند در زندگی اش بماند.

رمان زهتاب فقط داستان سقوط شخصیت سهراب نیست و نویسنده اش در این باره نوشته است: بحث شناسنامه نبود. حرف فرار نبود. حرف برف نبود. حرف سر این تاس هایی بود که هیچ وقت جفت نمی شدند. سر این همه مهره سیاه که از بازی بیرون نمی رفتند. حرف سر بوی کباب آدمیزاد بود و دست هایی که توی حلقه خون بر زمین می لرزیدند. می لرزیدند و در آخر از حرکت می ماندند. حالا به فرض که شناسنامه هم خوب جعل می شد، که از زیر برف ها هم بیرون می آمد که فرار هم می کرد. اما... »

در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

نفهمیدم چرا این قدر زود قطع کرد؟ اصلا برای چه زنگ زده بود؟ فقط می خواست بچگی هایش را یادم بیاورد؟ اگر او هم نمی گفت، خودم می دانستم که همه اش تقصیر من است. من یادش داده بودم. من زندگی اش را خراب کرده بودم. از همان روزهایی که مجبور شدم دفتر و قلم را از دستش بگیرم و بفرستمش به زهتابی تا بوی گوسفند بدهد. از همان روزهایی که مجبور بودم روزی چند دست لباس بدوزم. درزها باید خوب اتو می شدند، دکمه ها باید محکم دوخته می شدند تا مشتری شاکی نشود. باز هم چرخ خیاطی ام دینام سوزانده بود. نشسته بودم و داشتم دسته چرخ خیاطی را می چرخاندم. مرجان دوید توی حیاط و در را باز کرد. برف زیادی باریده بود و هنوز داشت می بارید. برف روی برف. مگر می شد مرجان را در خانه ماندگار کرد. گفته بودم:

«تو که تنهایی نمی تونی آدم برفی درُس کنی. صبر کن سهراب که اومد با هم برید.»

مدت ها بود که قادر دیگر خانه نبود. اگر هم بود نمی شد بچه ها را دستش سپرد. نمی شد ازش خواست که سقف را پارو کند. باید سهراب می آمد. مرجان ماند توی حیاط تا با خاک انداز برف ها را کپه کند برای تن آدم برفی. اما سهراب آمد توی خانه و در را پشت سرش بست. کاپشن سیاهش را به چوب رختی جلو در که هنوز لق نشده بود آویزان کرد. گفتم: «بیا کنار بخاری گرم شی. ظهر آش پخته بودم. الان واسه ت داغ می کنم.»

و درز پیراهن را تا پایین دوختم. چانه اش لرزید و چشم هاش را به طرف سقف چرخاند. عادت داشت هر موقع گریه اش می گرفت نگاهش را به طرف سقف بچرخاند تا اشکش در نیاید.
برچسب‌ها: