مالیخولیای محبوب من
درباره کتاب:
مالیخولیای محبوب من شامل هشت قصه است با نامهای اردک زرد، فلامینگو، چشمهایی که مال توست، باد میآید با بوی تو، اعترافات یک عشق، مالیخولیای محبوب من و عروس شماره دو. همانطور که قبلاً اشاره شد موضوع تمام قصههای این مجموعه عشق است. آن هم عشقهای بیسرانجام مختوم به شکست. کل داستانها سرگشتگی و تنهایی پس از ناکامی عشق را روایت میکنند.
زبان مالیخولیای محبوب من روان و ملموس است. کتاب نثر سادهای دارد، بی هیچ پیچش و ابهامی. داستانهای این مجموعه موجزند با توصیفات جالب و خواندنی. نویسنده در توصیفات خود دقت کافی دارد و تمام جزئیات را در توصیفهای خود در نظر دارد. حتی میتوان گفت داستانها فرمی تصویری دارند و نوعی تصویرآفرینی سینمایی در خلق فضاها بهچشم میخورد. شاید این ویژگی برخاسته از حرفه اصلی رهنما باشد: نگاه دقیق به اطراف و توصیف جرء به جزء فضا و شخصیتها:
توی اتاق که مثل در همه جایش سرخابی و بنفش است دو تا تخت چرمی است که روی یکیاش دختری با موهای بیگودی پیچیده با تیشرت و جین تاقباز خوابیده. تمام صورتش را ماسک صورتی رنگی پوشانده که انگار جزء تزئینات اتاق است. (عروس شماره دو، ص 55)
راوی همه داستانها (به استثنای اردکزرد) زنی است عاشق، وامانده و کنار گذاشته شده از سوی همسر یا معشوق. در این هفتقصه زنجیرهوار (بهجز اعترافات یک عشق) زن روایت میکند و زاویهدید را بهسوی معشوق میچرخاند. روشن است که نوشتن با زاویه دید دوم شخص کار دشواری است و ممکن روایت آنچنان استادانه از کار درنیاید. از همین روست که کمتر نویسنده تازهکاری از این زاویه به روایت قصه خویش میپردازد. انتخاب این شیوه در روایت شاید در یکی دوتا داستان اول این مجموعه آزاردهنده نباشد اما بهمرور حوصله خواننده این شیوه را برنمیتابد. گویی مشغول خواندن نامههای عاشقانه است. درواقع هیچ ابداعی در روایت خطی اثر مشاهده نمیشود. البته در عروس شماره دو اینگونه نیست و شخصیت اصلی صرفاً موقعیت آرایشگاه و ازدواج اجباری خود را برای خواننده ترسیم میکند. بیآنکه دوم شخص مورد نظرش را مورد خطاب قرار دهد و سوز و گدازهای عاشقانه برایش سردهد. از اینرو این قصه بهزعم نگارنده موفقیت بیشتری نسبت به باقی قصهها دارد. راوی قصههای این مجموعه مانند داستانهای کلان مشترک نیست و در هر قصه راوی عوض میشود. اما در هر صورت این راویها یک نفر هستند. یک زن شکستخورده که صدای داستانها از دهان او شنیده میشود. زنیکه گاه از درد فراق روان رنجور شده است و به روانپزشک (دکتر رضا که در دو داستان چشمهایی که مال توست و بهار میآید با بوی تو حضور دارد) و قرص پناه میبرد و گاهی در برابر جفای یار فداکاری میکند و رقیب را محترم میشمرد. داستان اعترافات یک عشق که بهزعم نگارنده، نویسنده دمدستیترین نام را روی آن نهاده است، چنین درونمایهای دارد. قصه دختر پرستاری که سالها پیش معشوق را از کف داده است.
داستان مربوط به قبل انقلاب است. هنرپیشهای بهنام نگین درخشان (که در شخصیتپردازی هیچ شباهتی به آرتیستهای آندوره ندارد)، عشق دختر را از او ربوده است. دختر نیز طی این سالها با شبح نگین زندگی میکند. حسادت زایدالوصفی نسبت به او دارد و حتی از دیدن فیلمهای او خودداری میکند. در نهایت هم معشوقش انقلابی از آب درمیآید و در یک تظاهرات به جرم پخش اعلامیه تیر میخورد! اگر داستان را تا انتها هم نخوانیم، درخواهیم یافت که یار تیرخورده به بیمارستانی میرود که دختر آنجا اشتغال دارد. بعد هم که آشتی با رقیب و ترتیب دادن فرار آندو از بیمارستان. یک داستان با موضوع کلیشهای که هیچ خلاقیتی در آن دیده نمیشود. گویی داستان با شتاب نگاشته شده و هیچ کوششی برای نگارش آن صورت نگرفته است:
بعد هردو کمک میکنیم تا وحید از درد نیمه بیهوش با تکیه بر پای سالمش بایستد... لحظهای در این میان وحید با همه بویش و آشناییش میافتد روی منبع صدا و در لحظه صورتم خیس اشک میشود