آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 1
در حال خواندن 0
خواندم 1
دوست داشتم 6
دوست نداشتم 0

مثل پر

امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
87985
شابک:
9786001870859
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان های فارسی قرن 14
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
576
طول:
21.5
عرض:
14.5
ارتفاع:
2
وزن:
620 گرم
قیمت محصول:
3,300,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره مثل پر:
با دست­هایی لرزان، دستگیره­ی در را گشود. راهروی خالی و خاک­آلود غم­های دلش را چنگ زد... چانه­اش لرزید... بغضش را قورت داد... سعی کرد به دیوارهایی که فقط جای خالیِ قابِ عکس­ها را به رُخ می­کشیدند، نگاه نکند...
دلش می­خواست به سرعت پله­ها را طی کند... اما با کدام توان؟! پاهایش به زور دنبالش کشیده می­شدند... افتان و خیزان دو طبقه را طی کرد و به انباری رسید... اتاقِ کوچکِ روی بامِ خانه­ی قدیمی با دَری مُهر و موم شده منتظر بود تا برای آخرین بار او را وادار به مرور خاطراتش کند...
کلید را از کیفش بیرون آورد و قفل در را باز کرد... درِ کهنه، قیژی صدا داد و عقب رفت... داخل انباری شد. بوی خاک و رطوبت را به مشام کشید... به جز چند کارتن و چند قاب پیچیده در روزنامه چیزی آن­جا نبود... نگاهی به کارتن­ها انداخت. درِ یکی از آن­ها را باز کرد... دفترچه­ای با جلد سُرمه­ای رنگ پیدا شد... دلش ریخت... دست بُرد و دفترچه را بیرون کشید.
ذراتِ گرد و غبار با فوتِ او توی هوا پخش شدند... تک سرفه­ای کرد و با دست خاک روی جلد را گرفت... نفسِ عمیقی کشید، تمام تنش با ضرب آهنگی محکم و تند، یکسره می­کوبید... انباریِ کوچک دیگر توانِ حفظِ صدای قلبش را نداشت...
برای لحظه­ای سرش گیج رفت، چشم­ها را باز کرد... نگاهش در پی چیزی گشت بلکه بتواند روی آن بنشیند... دفترچه سفت و محکم در دستش فشرده شد... کارتُنی پُر از کتاب را به سختی پیش کشید... روی آن نشست... لحظه­ای چشم­ها را بست... تمام توانش را برای باز کردن دفترچه به کار گرفت، دفترچه­ی خاطراتش... دفترچه­ی زندگیش...
دفترچه را باز کرد... این جمله جلوی چشمانش رقصید... «آیدا شدم، همان­طور که سینا می­خواست»...
نگاهش روی همان جمله ماند... خیره به تک­تک کلمه­هایش... قطرات عرق روی سر و صورتش نشستند... بدنش گُر گرفت... چشم­هایش پُر شدند... خالی شدند... خطی خیس روی گونه­اش راه باز کرد... آخرِ خط، قطره شد و روی کاغذ افتاد... روی 
جمله­یی که مخصوصاً با روان­نویس نوشته شده بود... روی آیدا... آیدا لغزنده شد... کِش آمد... دستش را روی جوهرِ روان شده کشید... «آیدا... ویران شد...»
اولین صفحات را ورق زد... میهمانیِ خانه­ی نازنین... سالنِ پر از نور... مبل­های استیلِ آبی طلایی... میزهای گردِ تزیین شده با میوه و گُل... میزهای پر از شربت و شیرینی... صدای موسیقی... همهمه­ی میهمانان، گوشش را پُر کرد...
جمله­های نوشته شده آهسته آهسته روی هم لغزیدند... سُر خوردند و رقص رقصان، ناپدید شدند...
نازنین با پیراهن فیروزه­ای زیبایش پیش آمد و گفت: «این یارو رو دیدی؟»
و با اشاره­ای نه چندان ماهرانه، مرد جوانی را که گوشه­ی سالن با عده­ای از 
بچه­های دانشکده گپ می­زد نشان داد... در نگاهِ اول، جذاب بود و خوش لباس.
و بعد... ذکاوت و گیراییِ نگاهش، بیننده را دستپاچه می­کرد...
سودابه به سرعت نگاهش را دزدید و شالِ روی سرش را کمی جلوتر کشید...
نازنین با عشوه­ای آشکارا نگاهِ دوباره­ای به مرد جوان انداخت و لبخندزنان گفت: از بچه­های هنره... دانشکده­ی بغلیِ خودمون... باورت می­شه؟!
سودابه: این­جا چیکار می­کنه؟! می­شناسیش؟!
نازنین لبخندزنان گفت: از خوش­شانسیِ منه!!... با نادر دوست شده!!
نادر پسرخاله­ی نازنین بود... پسری فَربه و از خودراضی که همیشه رفتارهای نازنین را با نگاهش می­ستود...!
نازنین: برم تا حواسش پرت نشده!!
چشمکی به سودابه زد و به سوی جمع مردانه­ای که سینا مرکز توجهش بود، شتافت... فرشته با یکی از دوست­های نازنین به نامِ ناهید صحبت­کنان به سوی سودابه آمدند... ناهید بشقاب کیکی را به سوی سودابه گرفت و گفت: از خودت پذیرایی کن...
سودابه لبخندی زد و تشکرکنان ظرف کیک را گرفت و از فرشته پرسید: فریده نیومده هنوز؟
فرشته: فکر نکنم...
و خوش را به سختی کنار سودابه جای داد و پرسید: توی فکری!
سودابه: نه...
و نگاهش دوباره روی مرد جوانی که نازنین نشان داده بود افتاد... ناهید روبروی سودابه ایستاد... تنها راهِ ارتباط بسته شد...!!
ناهید رو به سودابه گفت: لباس عوض نکردی؟!
فرشته پیشدستی کرد و گفت: ما مثل شما راحت نیستیم!!
سودابه ادامه داد: در واقع ما این­طوری راحت­تریم!!
و اشاره به شالِ روی سرش، و لباس پوشیده­اش کرد...
ناهید پوزخندی زد و بحث را عوض کرد...
ناهید: بچه­ها فکر می­کنید این بوزینه تا کی می­خواد جشن تولد بگیره!!
منظورش نازنین بود...
سودابه نگاهی به فرشته انداخت و چیزی نگفت، فرشته با بی­خیالی رو به ناهید گفت: تا همیشه!! هم پولداره... هم خوشگله... می­خواد که همیشه مطرح باشه!
ناهید لب­ها را ورچید و گفت: نه که نیست!!
فرشته: خب واسه­ی همچین چیزاست دیگه!!
ناهید: اما من می­گم داره تمام سعی­اشو می­کنه یه نفرو پیدا کنه... یکی که باب دندونش باشه!!
برچسب‌ها: