آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 2
دوست نداشتم 0

به وقت بی نامی

امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
265515
شابک:
9786009973514
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
رمان ایرانی
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1397
جلد:
شمیز
قطع:
پالتوئی
تعداد صفحه:
184
شماره چاپ:
1
طول:
21
عرض:
11.5
وزن:
221 گرم
قیمت محصول:
220,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره به وقت بی نامی :

کاملیا که به موگه زنگ زد و گفت: «باید دستگاه‌های بابا را خاموش کنیم». آرام گرفتم. می‌دانم که موگه می‌خواسته بگوید: «بذار بابا خودش تموم کنه». اما لال شده و چیزی نگفته. کاش سالهایی که این‌جا بودم کاملیا از خودم پرسیده بود کجا خاکم کنند و من گفته بودم برایم فرقی نمی‌کند، چه این‌جا باشم چه بروم تهران. همین که کسی باشد و گاهی سری بزند و فاتحه‌ای بخواند، کافیست. کاری که من هیچ‌وقت برای پدرم نکردم. محمد اصرار کرد که برای خاکسپاری‌اش بروم. برای سوم و هفتم تهدیدم کرد. گفت: «اگه نیایی دیگه حق نداری اسم من و منصوره رو بیاری». برای دل محمد و منصوره رفتم، اما هر غروب پنج شنبه برای دل خودم می‌رفتم سر خاک طاووس‌جان. گاهی هم می‌ماندم تا صبح. از وقتی قبرستان وسمه‌نار را پارک کردند، دیگر از آن محله گذر هم نکردم. دوست نداشتم ببینم بچه‌ها بالای سرِ طاووس‌جان می‌پرند و دنبال هم می‌دوند. مادرم نه در زندگی‌اش خیری دید نه بعد از مرگ جایش راحت و ساکت بود. مادری که هیچ‌وقت مادر صدایش نزدم بس که به زیبایی طاووس می‌مانست. حکایت خودکشی طاووس‌جان را اول بار کی برای موگه تعریف کردم؟ چقدر گریه کرد دخترکم. پدر بعد از چهلم طاووس‌جان دست زن صیغه‌ای و بچه‌هایی که زن از شوهر قبلی‌اش را داشت گرفت و آوردشان خانه‌ی ما. من هم وسایلم را جمع کردم و بردم خرپشته. در بلورسازی کار گرفتم و رفتم مدرسه‌ی شبانه. دوست نداشتم در خانه باشم و ببینم سکینه جای طاووس‌جان خانوم خانه شده. منصوره دو سال بعد از فوت طاووس‌جان شوهر کرد و منیره سیکلش را گرفت و دیگر مدرسه نرفت. پول دادم اسمش را نوشت کلاس خیاطی. برایش چرخ خیاطی خریدم. قبل از اینکه گم شود برایم یک دست کت و شلوار آبی نفتی دوخت. با خودم آوردمش این‌جا. وقتی کاملیا داشت آویزانش می‌کرد توی کمد، کلی خندید به پاچه‌های شلوارم. کاملیا قشنگ می‌خندد، مثل مهربانو. شلوارم را نشان مایکل و تام هم داد. مایکل گفت: «مامان با هر پاچه‌اش می‌تونی یه دامن بدوزی برای خودت». من که نفهمیدم چه گفت. کاملیا برایم ترجمه کرد. یک نوه بیش‌تر ندارم و زبان همین یکی را هم نمی‌فهمم. اصلا هیچ‌وقت استعداد یادگیری زبان نداشتم. واحدهای زبان دانشکده افسری را هم ناپلئونی پاس کردم. کاملیا دست کشید به دکمه‌های کتم و گفت: «بابا اینا عتیقه شده. میذاری بدوزمشون به یکی از کت‌های خودم. جاش دکمه‌های خوشگل می‌دوزم برات». کاملیا راحت خواسته‌اش را می‌گوید و اگر بگویی نه، آن‌قدر پافشاری می‌کند که نَه‌ات را پس بگیری. موگه اما هیچ‌وقت خواسته‌اش را نمی‌گوید. یک عمر دلش دنبال عقیقی بود که از طاووس‌جان برایم یادگار مانده و هیچ‌وقت از من نخواستش. وقتِ خداحافظی توی فرودگاه، دست کشید به «و ان یکاد» روی عقیق و باز هم چیزی نگفت. چرا خودم به موگه ندادمش؟ روی این تخت که خواباندنم، کاملیا از گردنم بازش کرد. می‌خواستم بگویم: «این گردنبند رو برسون دست موگه. یه عمره چشمش دنباله اینه». اما دهانم قفل شده بود. از چند روز قبل‌تَرَش زبانم سنگین شده بود و سرم هی گیج می‌رفت. همان روزهایی که دلم بدجوری هوای مهربانو و لیلیوم و موگه را کرده بود. هوای طاووس‌جان و محمد و منصوره و منیر. عکس‌هایشان را گذاشته بودم لای کتاب و تا کاملیا می‌رفت دنبال کاری، تماشایشان می‌کردم. عکسی را که در عکاسی آلبرت انداخته بودیم با خودم آوردم از ایران. طاووس‌جان نشسته بود روی صندلی. منیره را بغل گرفته بود. من جلوی پاهایش نشسته‌ بودم روی زمین و سرم را تکیه داده‌ بودم به زانویش. منصوره و محمد هم این طرف و آن طرفش ایستاده بودند. عکس را قیچی کردم بعد از مرگ طاووس‌جان از فاصله‌ی بین شانه‌ی محمد و پدر. مایکل داشت طناب می‌زد در حیاط. کاملیا داشت با توری کوچکی برگ‌های روی آب استخر را جمع می‌کرد که چشم‌هایم سیاهی رفت و پلک‌هایم افتادند روی هم.