آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 2
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 16
دوست نداشتم 0

سه قصه

امتیاز محصول:
(2 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
173848
شابک:
9786002297365
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان ایران
سال انتشار:
1396
جلد:
شومیز
قطع:
پالتویی
تعداد صفحه:
96
شماره چاپ:
3
وزن:
150 گرم
قیمت محصول:
75,000 ریال
موجود نیست
درباره سه قصه:

درباره کتاب:

 

داستان های این کتاب طی دوران فعالیت های هنری طهماسب به عنوان کارگردان و بازیگر نوشته شده اند و خودش در معرفی آن‌ها می گوید: این داستان‌ها تعدادی از داستان هایی است که طی کار هنری‌ام نوشته‌ام؛ به سال های دور و نزدیک باز می‌گردد و هر یک شیوه نگارش خاصی دارد. همه آن‌ها را دوست دارم و وقتی آدم چیزی را دوست دارد، دلش می خواهد آن را با دیگران تقسیم کند؛ بنابراین تصمیم گرفتم بعد از سالیان سال آن‌ها را چاپ کنم. این نوشته ها برای دوستانی که تنها یک چهره این جانب را شناخته اند جالب تر است.

پوریا عالمی مقدمه کوتاهی برای این کتاب نوشته که در بخش پایانی آن آورده است: «سه قصه» ایرج طهماسب نمونه‌ای است از دست برداشتن نویسنده از به رخ کشیدن متن و روایت، و برگزیدن شیوه ای در ظاهر ساده برای تعریف قصه هایی مهیب و عجیب که به درد خواب کردن خواننده نمی‌خورد و چشم او را باز می‌کند.

داستان های این کتاب به ترتیب عبارت اند از: «بالشی پُر از پرِ سفید»، «خروس سفید»(فصل اول، فصل دوم، فصل سوم)، «ماه بر پیشانی» و «سرگذشت فنچ ها».

در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

یکی از مردان به صدا درآمد، مطنطن و آرام، چون صوتی دلنشین و چنین گفت «ما را آب دهید، ما از مسافرانیم.»

مرد در مرد نگریست، زن در زن، کودک در کودک. حیرت در حیرت و خاموشی چون هیولایی قفل بر دهان‌ها دوخته بود.

ناگاه جمعیت شکافته شد، چون پوستی و از آن میان پیرمردی سفیدریش و آرام با کوزه ای در دست و کاسه ای در پیش از آب زلال قدم پیش گذارد.

جمعیت صدا شد. مردمانی هشدار دادند که «ما خود آب نداریم. بابامهربان آب شان مده.»

پیرمرد، بی اعتنا، کاسه را به دست سواری داد. سوار بر زمین آمد از اسب خویش. کاسه آب برگرفت و به مردم گفت «بسم الله.»

جمعیت به تعارف گفتند «بسم الله»

سپس هر چهار سوار از یک کاسه آب نوشیدند، آبی زلال و پاک و گوارا.