آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 1
در حال خواندن 0
خواندم 13
دوست داشتم 44
دوست نداشتم 0

چند روایت معتبر

امتیاز محصول:
(9 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
13564
شابک:
9789643621377
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان های کوتاه فارسی قرن 14
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
93
طول:
21.1
عرض:
14.1
ارتفاع:
0.4
وزن:
117 گرم
قیمت محصول:
880,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره چند روایت معتبر:
درباره کتاب:

«چند روایت معتبر» مجموعه داستانی از مصطفی مستور کاری به مراتب سخت و دشوار است و نمای صورت و سیرت داستان در هم گره نمی خورد. نگاه داستان نویس ذره ذره پیچ خوردگی داستان را جان می دهد. شاید به مراتب درک مصطفی مستور از داستان نویسی معاصر درک بدیع و تازه ای عنوان شود. اما قبل از این هم توسط بعضی از داستان نویسان تجربه شده و نمونه های مشابه آن را می شود یافت. اما آنچه اهمیت دارد کوشش مستور در نوع روایت غیرداستانی و تربیت زبان است که انگیزه ای می شود تا مخاطب از لذت تکرار در خواندن به نویسنده ی «چند روایت معتبر» دست مریزاد بگوید. شخصیت دادن به اشیا و استفاده ابزاری از آن در حرکت داستان، نمودی از بازیافت زبان است.

مصطفی مستور از مصالح بی جان، انرژی ساطع می کند. گویی از اصطکاک داستانی شعله ای برمی افزود. پرسه در سیر داستانی «چند روایت معتبر» گاه لذت خواندن را چند برابر می کند. لذتی که در مطالعه ی قریب به اتفاق داستان های معاصر وجود دارد. هر چند به نظر می رسد نیروی نویسنده گاهی هرز می رود؛ مثل ناخدایی که کشتی گمشده ای را در اقیانوس می راند و با شتاب سعی می کند قوای افراد را سامان دهی کند. اما هر چه که زمان پیش می رود حس می کند نیرو از دست می دهد و گیج و حیرت زده به آن سو و این سو چشم می گرداند. اما افسوس که قوایش تحلیل می رود و در ذهن مخاطب سامان پیدا نمی کند.

بخشی از داستان

گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دل تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم، و این ها پیش از قصه ی لبخندِ تو بود. جای خلوتی بود. وسطِ نیستی. گفتی: «هستم.» نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم: «نیستی» باز گفتی: «هستم.» بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی.
برچسب‌ها: