آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 0
دوست نداشتم 0

همسفر آتش و برف

امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
133358
شابک:
9786003300224
موضوع:
داستان ایران
جلد:
شومیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
304
وزن:
373 گرم
قیمت محصول:
170,000 ریال
موجود نیست
درباره همسفر آتش و برف :
درباره کتاب:

برای آنها که با فضای جبهه و جنگ آشنای دارند، سردار شهید سعید قهاری سعید نامی آشنا محسوب می شود. او که سابقه همرزمی با دکتر چمران را نیز داشت، سالهای سال در کنار دیگر یاران انقلاب، از این نظام مقدس پاسداری کرده و سرانجام در هفتم اسفندماه ۱۳۸۵ در مصاف با اشرار و ضد انقلاب در شمال غرب کشور به شهادت رسید.

«همسفر آتش و برف» کتابی ست که به شکل مستند – داستانی به زندگی این سردار رشید می پردازد. فرهاد خضری نویسنده اثر حاضر، کتاب خود را بر مبنای روایت همسر شهید (فرحناز رسولی) در قالبی داستانگونه سامان بخشیده است. این رمان از نخستین تجربه های جدی در مسیر آمیختگی «رمان» و «روایت مستند»، است که می تواند به عنوان گونه ای جذاب در ادبیات دفاع مقدس مورد استفاده قرار گیرد. پایان بخش کتاب نیز آلبوم عکسهایی از دوره های مختلف زندگی شهید قهاری است.

استفاده از شیوه مستند داستانی باعث شده کتاب حاضر علاوه بر جذابیت های محتوایی که ناشی از پرداختن به زندگی پرفراز و نشیب شهید قهاری سعید بوده، از جذابیت های داستانی  حاصل قدرت قلم نویسنده نیز برخوردار شود.

بخشی از کتاب:

صدام حسین باز کُردهای عراقی را آواره ایران کرده و این بار سعید با یک خواهش آمده ببیندت. می گوید: «اگه بهت بگم بیا لب مرز، بیا این زن های آواره رو بازرسی بدنی کن، از دستم دلخور می شی؟» اینجا مریوان است، 14 فروردین سال 70، چند روزی بعد از به دنیا آمدن فاطمه و عید دیدنی های آشنایان و تنهاییِ دوباره تو. سعید فرمانده سپاه است و مسئول خط مرزی مریوان. می گویی «دلت می آد این بچه شیرخوره رو ول کنم، پاشم بیام اونجا؟» می گوید: «من به فاطمه نگفتم بیاد، به تو گفتم بیا. اگه تو دلت به اومدن رضا بده، خودت هم بلدی یه فکری برای فاطمه بکنی». شادی و هراس به دلت چنگ می زند و نمی دانی چه بگویی. این اولین بار است که سعید از تو خواسته با او به مأموریت جنگی بروی. اولین بار است که همراه سعید از خانه و بچه ها و حریم این شهر دور می شوی. اولین بار است که پابه پای سعید جایی می روی که با او بودنش تمام سختی ها و تلخی ها را برای تو شیرین خواهد کرد.