آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 1
در حال خواندن 0
خواندم 5
دوست داشتم 50
دوست نداشتم 0

تنگسیر

امتیاز محصول:
(7 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
داستان ایران
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
11957
شابک:
9789643511623
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان های فارسی قرن 14
زبان:
فارسي
سال انتشار:
1397
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
232
شماره چاپ:
7
طول:
21
عرض:
14.5
ارتفاع:
1
وزن:
260 گرم
قیمت محصول:
1,487,500 ریال
1,750,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره تنگسیر:

 

تنگسیر» یکی از مهمترین آثار صادق چوبک(۱۳۷۷-۱۲۹۵)، نویسنده معاصر ایرانی است. این کتاب یکی از آثار واقع‌گرا با رویکردی اجتماعی انتقادی است و روایتی از ساختار ناعادلانه در مناطق جنوب کشور را روایت می‌کند. این کتاب دستمایه ساخت فیلمی به همین نام در سال ۱۳۵۲ شد. 

در برشی  از این کتاب می‌خوانیم: 

هوایِ آبکیِ بندر همچون اسفنج آبستنی هُرْمِ نمناک گرما را چِکه چِکه از تو هوای سوزان ورمی‌چید و دوزخ شعله‌ور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه یک پرنده سیاه نمی‌شد. 

«کنار مهنّا» گرد گرفته و سوخته و خاموش با برگ‌های ریز و تیغ‌های خنجری‌اش، برزخ و خشمگین کنار جاده نشسته بود. همه می‌دانستند که این درخت نظر کرده است و هرکس از پهلوی آن می‌گذشت، چه روز و چه شب، بسم‌اللهی زیرلب می‌گفت و آهسته رد می‌شد. این «کنار» خانه اجنه و پریان بود و خیلی از مردم بوشهر قسم می‌خوردند که عروسی و عزای پریان را در میان شاخه‌های آن به چشم دیده‌اند. 

سایه پهن تبدار «کنار» محمد را به سوی خود کشید و نیزه‌های سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکی که به تن داشت، موهای زبر پرپشت سیاهش تو عرقِ تنش شناور بود. تو سایه «کنار» که رسید ایستاد و به نیزه‌های مویین خورشید که از خلال شاخ و برگ‌ها تو چشمش فرومی‌رفت نگاهی کرد و بعد کنده کلفت پرگره آن را ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کنده‌اش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمی‌خورد. سایه خفه سنگین «کنار» رو دلش فشار می‌آورد. 

 

برچسب‌ها: