کافورپوش
رمان «کافورپوش» نوشته عالیه عطایی شامل فصل هایی با عنوان های «تابستان و بهاری که رفته بود»، «زمستانِ زودرس و پاییزی که در راه ماند» و «سال کبیسه» است.
در بخشهایی از این رمان می خوانیم:
«به خانه هما نزدیک شده ام که در را باز می کند. به پشت سرش نگاه نمی کند. چادرش را تاب می دهد و از جلو به خودش می پیچد و راه می رود. سنگین راه می رود. قلبم سریع می زند. کاش صدایش کنم. نمی توانم! نمی شود! هروقت از هما حرف می زدم بابک می گفت: "مثل عشق کتاباست. مانی، تو خاصی، یه چیز خاص بگو لااقل". عشق خاص نمی شود. عشق همیشه یک جور است، فقط هزار جور تعریفش می کنند. عشق همین است. لعنتی!...»
«خیابان ها همان است. این شهر عروس بزک کرده است. ظاهرش هر روز قشنگ تر می شود. شکل زن ها و مردهایش هم قشنگ تر می شود. همه شان لب های صورتی خوشرنگ دارند و لپ های گُلی. چقدر این شهر دروغ می گوید. اگر کسی گذارش به این جا افتاد، عمرا باور نمی کند که این مردم چطور روزگار می گذرانند.
ساناز به نگین گفته بود: «با حقوق کارمندی حتما همه شون دزدی می کنن!» این با زندگی ساناز جور در می آمد. ولی این ها دزد نیستند. آدم های این شهر خودشان را از خودشان می دزدند و صورتشان را با سیلی سرخ می کنند. گاهی هم دلشان می سوزد و خودشان را به خودشان قرض می دهند تا دلشان هوایی بخورد. آقاجان، ما این جا چه کار می کنیم؟ چرا سر از این شهر در آوردیم؟ چقدر باید حسرت بخوریم؟...این جا سیدخندان است. مثل همیشه شلوغ و پررفت و آمد....»