اتاق محقر خیال من
قسمتی از کتاب:
خاطره یک لحظه از زیستن در تئاتر، در حافظهام ثبت شده است. این لحظه از جنس تصویرهایی نبود که بهطور معمول هنگام کار شکل میگیرند، بلکه بیشتر به درخششی خیرهکننده در ضمیر آگاه من شبیه بود؛ مثل یک میخ فرورفته.
شرایطی استثنایی ممکن است رخ بدهد؛ کیفیت بازی بازیگر، تخیل شخصِ خودم، یا شاید هم حال و هوای صحنه خالی و آن ژرفایی که از عمق آن کسی ظهور میکند و رو به جلو میآید: یک بازیگر.
در کسری از ثانیه احساس کردم در این بازیگری که در حال پیش آمدن به جلو صحنه و به سوی من است، انسان را میبینم. ظهورش را میبینم، انگاری برای نخستینبار است. جهت این حرکت و این عمق صحنه، نقش مهمی در این احساس من داشت؛ احساسی بهواقع متعالی. مثل این بود که این انسان، این شبیه من، از ابدیت میآمد؛ از دنیای مرگ.
مهمتر از همه –همانطور که بعدها برایم اثبات شد- همین لحظه خودآگاهی بود؛ همین کشفی که در ابتدا برایم ناروشن بود و نمیدانستم که هویت اصلی بازیگر، هدف نهایی و مهمترین دلیل وجودی تقریباً ناممکن او، خلق وضعیتی غیرقابل تصور است؛ خلق وضعیتی که در آن شبهای از انسان ظهور پیدا میکند و گویی برای نخستینبار است.
منظورم از این گفته، نه نوعی آموزش کلی و کموبیش فرسوده و نخنما شده است و نه مفهوم آشنای انسانِ درگیر زمانه خود و نه تصویر آینه و… منظورم چیزی بیشتر از اینهاست؛ چیزی مثل یک تصادم یا شُک متافیزیک، چیزی از نوع انسان و بصیرت او که طی قرنها زدودهشده و از بین رفته است.