آیا کتاب را خواندهاید؟
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
2
1
0
10
0
روزی تو خواهی آمد (نامه هایی از پراگ)
امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
خاطرات و سفرنامه و سرگذشتنامه
ویژگیهای محصول:
کد کالا:
163871
شابک:
9786006732725
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
نامه های فارسی قرن 14
زبان:
فارسي
سال انتشار:
1395
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
164
شماره چاپ:
1
طول:
21.5
عرض:
14.5
ارتفاع:
0.8
وزن:
203 گرم
قیمت محصول:
1,000,000 ریال
افزودن به سبد خرید
درباره روزی تو خواهی آمد (نامه هایی از پراگ):
درباره کتاب:
«روزی تو خواهی آمد» سومین دفتر از مجموعۀ «نامههایی از پراگ» است. پرویز دوائی، نویسنده، در نامههای خود از غربت، از هنر و فرهنگ و تاریخ ایران و اروپا میگوید و در میان روایتهای داستانگونه وگاه شعرگونۀ خود، از رویدادهایی در گذشتههای نه چندان دور مینویسد؛ رویدادهایی اغلب شخصی و در مواردی اجتماعی و تاریخی که خود شاهد زندۀ آنهاست. این نامهها، همچون اغلب نوشتههای دوائی، رنگی از سینما و نوستالژی تهرانِ دهههای ۲۰ - ۴۰ را دارد که بسیار خواندنی است. نثر زیبای دوائی در این کتاب، بیتردید یکی از نمونههای معاصر نثر ساده و دلپذیر و در عین حال درخشان فارسی است.
در سطرهایی از کتاب میخوانیم:
«این فیلم «علیبابا و چهل دزد» را بنده الآنکه (در ته عمر) بهش فکر میکنم با یک تکان لذّتبخشی متوجه میشوم که حتی قبل از دیدنش انگار با آن آشنایی داشتم یا آمادة پذیرشش بودم. درست مثل موردی که گفت: «... که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی»...
... صخره میرود کنار و دهانة غار باز میشود و از آنچهل سوار به بیرون میتازند و رئیسشان یک چیزی میگوید، یک وردی میخواند که صخره باز به هم میآید و دهانة غار بسته میشود و سوارها میروند و دور میشوند و بعدش پسره از مخفیگاهش در میآید و همان ورد را میخواند یا ورد دیگری را که صخره باز میشود، که پردة سینما با صدای خشخشی به کنار میرود، پسره میرود تو و اینجا غار نیمهتاریکی است، تالار نیمهتاریکی است که دورتا دور چه همه رنگهای قشنگ پُرجلا گستردهاند، چه همه جواهر سبز و سرخ و زرد و آبی درخشان، چه غنایی از سکههای طلا، چه قالیچههای فاخر و چشمنوازی (در مقابل رنگهای خاکی بیابان برهوت، در مقابل رنگهای دیوارهای کاهگلی سر راه)، چه پارچههای زربفتی، همه از جنس «حُلّههای تنیده ز دل، بافته ز جان» از نوع آن «پردههای رویایی که (به قول کسی) با دستهای پریان بافته شده...» (و این همه در یک روایت تصویری سریع و سرراست و بدون پشتک و وارو و در هر لحظه گویا و رسا، درست مثل روایتهای نقّالی در کار قصهگویی فوقالعاده جذابی، طی فقط ده یا دوازده دقیقه از زمان سینمایی.)
... میرود بچه توی این غار و نور اندک آن تالار و رنگهای فریبندهاش به او پناه میدهند، و در گوشهای برای کام تشنة او خمرة آبی هست (مثل بشکههای آبی که برای نذر سر راه عابرها میگذاشتند) و بنده، آقای عزیز من، دیگر از این غار بیرون نیامدم، و هنوز که هنوز است در این تالار نیمهتاریک و خوشرنگ و نور ماندهام... «عقلا» ی قوم هم هر چه خواستند بگویند!»
برچسبها: