آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 1
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 65
دوست نداشتم 0

خزان خودکامه

امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
دسته بندی:
داستان جهان
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
97327
شابک:
9789643806620
انتشارات:
موضوع:
داستان های کلمبیایی قرن 20
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
300
طول:
21.5
عرض:
14.5
ارتفاع:
1.4
وزن:
350 گرم
قیمت محصول:
1,250,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره خزان خودکامه:
رمان «خزان خودکامه» از آثار مشهور مارکز است که نوشتن آن نزدیک به 7 سال طول کشید. طرح نگارش این رمان زمانی در ذهن مارکز شکل گرفت که یک دیکتاتور (پرث خیمه نز) بعد از هشت سال حکومت، کشور را ترک می کند. این کتاب در کنار «صد سال تنهایی» و «عشق در سال های وبا» از مهمترین آثار مارکز محسوب می شوند.این رمان پیش از این با عنوان «پاییز پدر سالار» و «پیشوا» چندین بار به زبان فارسی برگردانده شده که اولین آن توسط «حسین مهری» در سال های پیش از انقلاب صورت گرفته است.

مارکز خود در مورد این اثرش می گوید: «از لحاظ ادبی مهمترین کتاب من «خزان خودکامه» است. این اثر که همیشه دوست داشتم بنویسمش، مرا از گمنامی نجات داد و برای خلق آن بیش از هفت سال کار کردم».

نویسنده همچنین درباره تنهایی دیکتاتور می گوید: «آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او، برایش دشوارتر می شود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت، دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع می شود و این بدترین نوع تنهایی است. شخص دیکتاتور، شخص بسیار خودکامه، گرداگردش را علائق و آدم هایی می گیرند که هدف شان جدا کردن کامل او از واقعیات است. همه چیز دست به دست هم می دهند تا تنهایی او را کامل کنند.»

این اثر با اسم «خزان خودکامه» بیش از یکسال پیش توسط «اسدالله امرایی» مجددا به فارسی ترجمه شد و منتظر دریافت مجوز انتشار بود. امرایی درباره این رمان می گوید: «من این اثر مارکز را خیلی دوست داشتم و وقتی ناشر پیشنهاد ترجمه اش را داد، این کار را پذیرفتم ضمن اینکه برای خودم هم چالشی در ترجمه محسوب می شد چون "خزان خودکامه" گاهی جملات طولانی دارد که به یک صفحه هم می رسد و نیازمند تمرکز ویژه ای در ترجمه است... »


در بخشی از این رمان تحسین شده می خوانیم:

«مادر دیکتاتور مرده است، جنازه را به کم شناخته شده ترین گوشه های مملکت بردند تا کسی از امتیاز بزرگداشت خاطره او بی بهره نماند. آن را با نوارهای ویژه به اهتزاز در آوردن نوارهای سیاه رنگ به ایستگاه های قطار بر روی دشتهای بلند بردند و آن جا با همان موسیقی غمناک و با همان جمعیت غم انگیز استقبال شد که در روزهای شکوهمند دیگر آمده یودند تا با زمامدار پنهان در فضای نیمه تاریک کالسکه ریاست جمهوری ملاقات کنند. جسد را در صومعه خواهران نیکوکار به نمایش گذاشتند که در آن، زن پرنده فروش آواره ای با دشواری، پسری بدون پدر به دنیا آورده بود که پادشاه شد...

همچنان که آرایشها پاک می شدند و هم چنان که پارافین در گرما ذوب می شد و پوست چروک برمی داشت، جسد را در جلسه های پنهانی بازسازی می کردند. در طول دوره باران، کپک ها را از روی پلکهای او کنار می زدند. خیاطهای خانم ارتش، لباس خاک سپاری اش را مرتب نگه می داشتند؛ انگار همین دیروز پوشیده شده. تاج گلهای نارنج را در وضع خوش آیندی نگه می داشتند و نیز نقاب توری عروسی را که او هرگز در طول زندگیش نداشته بود: «تا هیچ کس جرأت نکند در این فاحشه خانه مجیز گوها تکرار کند که تو با عکس خودت فرق داشتی، ننه جان! تا کسی از یاد نبرد چه کسی است که تا پایان روزگار، حتی در تهی دست ترین آبادی ها، بر توده شنهای کناره جنگل فرمان می راند.»...
یخ ذوب شد. نمک آب شد و جسد باد کرده، با سرگردانی در سوپی از خاک اره شناور باقی ماند. هنوز نگندیده بود. «درست برعکس، جناب ژنرال. چون در آن هنگام دیدیم که او چشم هایش را باز کرد و مردمک چشمهایش را دیدیم که براق بودند و رنگ اقونطیونی ماه ژانویه و شکل همیشگی خودشان به سان سنگهای مهتابی را داشتند و حتی دیر باورترین ها در میان ما، دیده بودند که پوشش شیشه ای تابوت از بخار نفسش کدر شده و ما دیدیم که نشانه های زندگی و عرق عطرآگین از روزنه های بدنش می آید...دیدیم کر و لال ها شگفت زده از فریادهای خودشان: معجزه، معجزه دارند گیج می شوند. آنها شیشه های تابوت را شکستند، جناب ژنرال کم مانده بود جسد را تکه پاره کنند و برای تبرک ببرند... »
او که با این مدرک قانع شده بود، از هاله سوگواری خود خارج شد. پریده رنگ، سرسخت و با بازوبند سیاه رنگ بیرون آمد. تصمیم گرفت از همه منبع های قدرت خود الهام بگیرد تا بر اساس مدرکهای فراوان از وضعیت مادرش، به سان یک قدیس، برای او قداست دست و پا کند....
*
...(ژنرال) کسی را به حضور نمی پذیرفت. هیچ دستوری نمی داد؛ اما هنگامی که انبوهی از متعصب های اجیر شده به کاخ سفارت خانه پاپ یورش بردند، نیروهای انتظامی بدون دخالت برجای خود باقی ماندند...آنها نماینده پاپ را غافلگیر کردند که در هوای آزاد، در جای دنجی از حیات خلوت چرت بعد از ظهرش را می زد. او را لخت به خیابان کشیدند و... وقتی با این خبرها آمدند که: «جناب ژنرال! مردم فرستاده پاپ را در خیابان های تجاری شهر بر روی خر، زیر ریزش آب ظرفشویی بر سرش، از ایوان ها گرداندند و... او پلک نزد. تنها وقتی آن ها او را نیمه جان بر روی کپه ای از آشغال در بازار عمومی ترک کردند، ژنرال از ننوی خود بیرون آمد و با دستهایش پرنده ها را از راه خود دور کرد. در تالار دیدارهای مردمی نمایان شد و تارهای عنکبوت سوگواری را با بازوبند سیاه و چشمهای باد کرده از کم خوابی دور راند. آن گاه درباره سفیر پاپ دستور داد که: «با توشه ای برای سه روز بر روی یک تخته پاره نجات گذاشته شود.» و آنها او را سرگردان در یک مسیر دریایی انداختند تا ناوها او را به اروپا ببرند و تمام دنیا بدانند برای خارجی هایی که روی عظمت ملت دست بلندمی کنند، چه روی می دهد...»