داستان های پراکنده
"برنت گلوله ها را روی ریل سمت چپ ردیف کرد... کنار ریل به صف شدیم. گلوله ها جلو چشم های مصمم مان می درخشیدند. جان اولین کسی بود که صدای قطار را شنید، و وقتی به دستور برنت جلوتر رفتیم متوجه شدم دارد تند و تند زیر لب دعا می خواند. دووی کمی دورتر در سمت راست من ایستاد.صدای غرش واگن های قطار نزدیک شد، و کمی که بلندتر شد دیدم جان دارد تلوتلو می خورد. با خودم گفتم الان است که روی ریل غش کند، اما تعادلش را حفظ کرد و همه مان محکم سر جا ایستادیم. قطار نزدیک تر می شد. صدای وحشی چرخ هایش در گوش مان می پیچید، و من نگاه گنگم را به گلوله های روبه رویم دوخته بودم... چشم هایم را بستم و همراه جان دعا کردم. بوق قطار هووو هووو هووو صدا کرد. مطمئن بودم که الان قطار بالای سرمان است. الان است که صدای ترکیدن پوکه ها و جهیدن سرب را بشنوم، و فرورفتن فلز داغ را توی پایم حس کنم...از داستان «خط آسمان»"