داستان بعدی
شخص
خودم هرگز به طور خاصی توجهم را جلب نکرده است، نه اینکه اراده کرده باشم
درباره ی خودم نیندیشم؛ متأسفانه نه. و در آن صبح، چیزی برای اندیشیدن
داشتم، این را مطمئنم. یکی ممکن است این را مسئله ی مرگ و زندگی تلقی کند؛
اما من هرگز چنین کلمات پرطمطراقی را بر زبان نمی آورم، خاصه وقتی کسی حضور
نداشته باشد، مثل آن موقع.
با احساس مسخره ای بیدار شده بودم، احتمال می دادم که مرده ام، اما
نمی فهمیدم هم اکنون مرده ام یا قبلاً مرده بوده ام. یا هیچ کدام.
می دانستم مرگ نیستی ست و نیز وقتی که مرده ای نمی توانی فکر کنی. اینجایش
با مرگ تطابق نداشت، زیرا همه شان حضور داشتند: تفکرات، تأملات و
خاطراتم، و من بودم. حتی اندکی بعد دریافتم که می توانم راه بروم، ببینم،
بخورم (مزه ی شیرین صبحانه ی پرتغالی، قطّابِ شیر و عسل را ساعت ها زیر
دندان داشتم) و توانسته بودم حسابم را با پول واقعی پرتغالی بپردازم و این
مجابم می کرد که واقعاً در پرتغالم. در اتاقی بیدار می شوی که در آن
نخوابیده ای و کیف پولت...
بعد از غذا ظرف ها را شستم و با یک فنجان نسکافه روی صندلی راحتی نشستم. چراغ را روشن کردم تا همسایه هایم راهشان را به موطنشان پیدا کنند. اول برای زایل کردن اثرات عرق گندمی که خورده بودم، کمی تاسیت خواندم، همیشه عمل می کند، می توان به آن قسم خورد. چنین زبانی، چون مرمر مجلل، بخارات شیطانی را دفع می کند. بعد کمی درباره ی جاوه مطالعه کردم. آخر بعد از اخراجم از مدرسه، راهنمای سفر می نویسم، کار ابلهانه ای که با آن نانم را درمی آورم، اما نه مثل همه ی این به اصطلاح سفرنامه نویسان ادبی که روح گرانقدرشان را به هر قیمتی روی مناظر تمام دنیا می پاشند تا شهروندان محترم را غرق حیرت کنند؛ بعد روزنامه ی تجارت را خواندم، در روزنامه عکسی بود که می ارزید آن را ببرم و با خودم به بستر ببرم. بقیه اش درباره ی مسائل سیاسی هلند بود و آدم باید مغز خر خورده باشد که خودش را با این جور اباطیل مشغول کند. بعد مقاله ای درباره ی فشار بدهکاری که من هم دارم و رشوه خواری در جهان سوم بود که من بهترین نمونه اش را در کتاب تاسیت خوانده ام،...