رز سفید جنگل سیاه
لحافی ضخیم از برف بر زمین نشسته بود و تاجاییکه چشم کار میکرد همهجا پوشیده از برف بود. چشمانش را بست و دو ثانیه تأمل کرد: زوزهی ترسناک باد، خشخش شاخههای درختان پوشیده از برف، صدای نفسها و تپیدن قلبش. آسمان شب در بالای سرش از میان ابرها میدرخشید. همچنان به راهش ادامه میداد و صدای کوفتن گامهایش به گوش میرسید. کجا برای این کار از همه بهتر بود؟ چهکسی پیدایش میکرد؟ فکر اینکه کودکانْ درحال برفبازی اتفاقی با بدن بیجانش برخورد کنند فراتر از تحملش بود. شاید بهتر بود بازمیگشت و حداقل یک روز دیگر به خودش رحم میکرد. اشک گوشهی چشمانش را پر کرد و از پوست یخزدهی صورتش به پایین غلتید. به راهش ادامه داد.
ریزش برف بیشتر و بیشتر میشد. شالگردنش را روی صورتش بالا کشید. شاید عناصر طبیعی جانش را میگرفتند. نه، هنوز نه. همچنان به راهش ادامه داد. دیگر هرگز کلبه را نخواهد دید یا اصلاً هیچچیز و هیچکس را. هرگز پایان جنگ یا سقوط نازیها یا محاکمهی آن مرد دیوانه را برای جرمهایش نخواهد دید. به هانس فکر کرد، به صورت زیبایش، حقیقت نهفته در چشمانش و شجاعت باورنکردنی در قلبش. حتی فرصت نکرد برای آخرین بار در آغوشش بگیرد تا بگوید او تنها دلیلی است که وی همچنان باور دارد عشق میتواند در این جهان عجیب و مضحک وجود داشته باشد. .