آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 29
دوست نداشتم 0

لعنت به داستایوسکی

امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
دسته بندی:
داستان جهان
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
155136
شابک:
9786004050333
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان های فرانسه قرن 20
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
240
طول:
21.5
عرض:
14.5
ارتفاع:
1
وزن:
275 گرم
قیمت محصول:
2,200,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره لعنت به داستایوسکی:

درباره کتاب:

 

«لعنت به داستایوسکی»، رمانی از عتیق رحیمی (-۱۹۶۲) نویسنده فرانسوی-افغان و برنده جایزه کنگور ۲۰۰۸ است. رحیمی در این رمان گویی با داستایوسکی و خصوصاً «جنایت و مکافات» دیالوگ می‌کند. این کتاب روایت شخصی به نام رسول است که همچون راسکلنیکوف قصد دارد پیرزنی را به قتل برساند. تفاوت اما آنجاست که این داستان نه در سنت پترزبورگ که در کابل و در بهبوهه‌ی جنگ‌های داخلی افغانستان رخ می‌دهد؛ از این‌رو هرچند رسول شباهت زیادی با راسکلنیکوف دارد اما سرنوشت او با سرنوشت راسکلنیکف بسیار متفاوت است.

داستایوسکی می‌گفت اگر خدا بمیرد همه چیز ممکن می‌شود. «لعنت به داستایوسکی» از این می‌پرسد که در جایی که خدا هست، چگونه باز همه چیز ممکن است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

قاضی بیش از همه به جواهرات علاقه دارد، نه به قتل، یا وجدان تو، یا گناه تو، یا محاکمه تو.

«گفتم که. چیزی ندزدیدم. فقط کشتمش.»

«پس سر جواهرات چی آمد؟»

«این راز بزرگی است.»

«خیال نکن احمقم! جواهرات را به من بده، بعد برو خانه‌ات!»

«باید حرفم را بشنوید. نیامدم مفت و مسلم خودم را تسلیم قانون کنم که...»

قاضی که بالاخره به مسخرگی این تسلیم رازآمیز پی می‌برد، می‌پرسد: «خب، چرا خودت را تسلیم قانون می‌کنی؟ بگو از کدام جناحی؟»

«هیچ‌کدام.»

«هیچ‌کدام!» قاضی مبهوت شده. چون مردی مثل او در چنین سرزمین جنگ‌زده‌ای همچو موقعیتی داشته باشد، مطلقا بی‌معناست.

«مسلمانی؟»

«مسلمان به دنیا آمدم.»

«پدرت کی بود؟»

«سرباز بود. کشته شد.»

«کمونیست بود.» خودش است، رسیدیم سرِ جای همیشگی. همیشه و تا ابد همین سؤال‌ها.

«من آمدم این‌جا به قتل اعتراف کنم: من زنی را کشته‌ام. این تنها جنایت من است.»

«نه. در همه این‌ها یک چیزی ابهام دارد. لابد بیش از این گناهکاری.»

«قاضی صاحب، آیا جنایتی جدی‌تر از کشتن انسان دیگری هست؟»

این سؤال سبب می‌شود دستمال از دست قاضی بیفتد. «این‌جا فقط من سؤال می‌کنم! در دوره کمونیست‌ها کارت چه بود؟»

برچسب‌ها: