Title: خانواده پاسکوآل دوآرتهAuthor: کامیلو خوسه سلاDescription: خرید کتاب خانواده پاسکوآل دوآرته نوشته کامیلو خوسه سلا از انتشارات ماهی، فرهاد غبرایی، در شهر کتاب آنلاین.داستان جهان، داستان های اسپانیایی قرن 20Format: PaperbackEdition: 9Pages: 192Published By: ماهیPublished: 1398Language: PersianISBN: 9789649971674https://shahreketabonline.com//products/1/14394/خانواده_پاسکوآل_دوآرته
دیوار شهر کتاب، دیواریاست برای گفتوگوی علاقمندان به کتاب و کتابخوانی و نوشتن درباره علاقهمندی های مشترک برای نوشتن و فعالیت در دیوار شهر کتاب به سیستم وارد شوید
من چاپ قدیمی تر این کتابو، با ترجمه حسن پستا خونده بودم... دوسه برابر این کتاب بود.نزدیک صدوهفتاد صفحه قطع وزیری هست...
نمیدونم این ترجمه نشر ماهی موجود در بازار، سانسوریده شدهست!!!
صدای بی امان یک جغد در سطر سطر داستان همچون سایهای «پاسکوآل» را دنبال میکند و مثل هر روزی که آغاز میکند، گورستان اولین چیزی است که به او صبح به خیر میگوید. نویسنده اسپانیایی در هر صفحه از این داستان روحیات و زندگی شخصیتی را به تصویر میکشد که به گفته همسر اولش «خون برایش مثل کود شده»!
رمان «خانواده پاسکوآل دوآرته» را بعد از «دون کیشوت» دومین اثر ادبی اسپانیا میدانند که از مرزهای جغرافیایی کشور فراتر رفت و با این که اولین رمان «کامیلو خوسه سلا» به حساب میآید برای او شهرتی جهانی و در نهایت نوبل ادبی را در سال 1989 به ارمغان آورد. ... دیدن ادامه »
داستان از زندگی پر از جنگ و دعوای پاسکوآل کوچولو به زبان خودش شروع میشود. کودکی که از همان ابتدا توسط پدر و مادر و اطرافیانش دانه دانه بذرهای نفرت درونش کاشته میشوند و وی را در مسیری به سوی نابودی به قاتلی ترسناک تبدیل میکند. ترسناک چرا که وی قاتل مادر خویش است؛ کسی که به وی زندگی داده و پاسکوآل فکر میکند که فقط و فقط به همین دلیل که مادرش او را به دنیا آورده نباید وی را بکشد، اما... انگار مورسو* را در سالهایی قبل از مرگ مادرش در این داستان میبینیم و بعد از آن در «بیگانه». شاید بی دلیل نبود که هر دو رمان در یک سال (1942) منتشر شدهاند و هر دو پر از طنین ناقوسهای مرگند که در سکوتی مخوف در سر شخصیت اصلی ماجرا به صدا درمیآید.
«خانواده پاسکوآل دوآرته»، داستان خانوادهای است که پیدرپی در حال بازتولید نفرت در دل فرزندان خود است، چهره این نفرت را نویسنده به طرزی شاعرانه در صفحهای از داستان به تصویر میکشد که شاید برای تک تک خوانندگان این کتاب تصویر لحظاتی تاریک از تجربههای غمبار زندگی خود است: «ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دور و بر ما به ترشرویی و کج خلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچ کسی حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرپشت بود، هر روز تُنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد: ولی چه بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوروبرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت، شادی آور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کلهپا شدن خودمان به قعر جهنم.»
متاسفانه این رمان در انتها ناتمام مانده؛ آن گونه که در پیوست انتهایی کتاب میخوانیم. یا احتمالا نویسنده ترجیح داده که وقایع بعد از ارتکاب قتل توسط پاسکوآل تا اعدام وی را شرح ندهد و وی را در آخرین صحنه رمان در جادهای تاریک و نامعلوم در حال دویدن و فرار با تنی خونین رها کند تا خود، سرنوشت خود را به سمت تباهی پیدا کند. اما فصل پایانی این داستان که ماجرای چگونگی به قتل رسیدن مادر پاسکوآل در نیمههای شب روی تخت خوابش است را میتوان به جرئت یکی از فصلهای شاهکارِ نه تنها این کتاب، بلکه تاریخ ادبیات دنیا دانست که در هر کلمه و توصیفش از جدال پاسکوآل با وجدان، ترس، مقاومت مادر و نفرتش مو را به تن خواننده سیخ میکند. توصیفها عمدتا کوتاه و بریده بریده اما عمیقا درونی است که روح و احساس هر انسانی را به بازی میگیرد و تاثیری عمیق بر جا میگذارد که در کمتر اثری میتوان این گونه شاهد روانکاوی ترس و نفرت و یا به قول مترجم «قدرت نهفته در کنش اراده مایل به فنا» در درون یک انسان بود؛ انسانی که گناه کار است ولی بیشتر از قربانیان جنایتهایش حس ترحم و یا همدردی را در مخاطب برمیانگیزد و این به خاطر این است که خود قربانی گناهی بس عظیمتر و دردناکتر بوده که وی را تا به این حد از نفرت کشانده است.
مرحوم فرهاد غبرائی با این که از روی برگردان انگلیسی این رمان (با ترجمه آنتونی کریگن) ترجمه کرده است اما توجه به جزئیات توصیف و سلیس بودن زبان نوشتاری نویسنده در ترجمه روان و قابل قبولش به چشم میآید. و خوب ناگفته نماند که این کتاب نخستین اثری است که از سلا در ایران ترجمه و منتشر شد و باعث آشنایی ایرانیان با این نویسنده اسپانیایی گردید که جزو نویسندگان بزرگی بود که در کشورمان سالها ناشناخته مانده بود.
کامیلو خوسه سلا، برندهی جایزهی نوبل ادبیات ۱۹۸۹ است. او در درندهخوترین رمانش از انسانی حرف میزند که دیوانگیهایش حد و مرز نمیشناسد.
رمان تلخ و سیاه خانوادهی پاسکوآل دوآرته حکایت دهقانی ساده، به نام پاسکوآل دوآرته، است که در انتظار حکم مرگ خویش سر میکند. روایت کتاب در قالب خاطراتی به قلم دوآرته است. او در خاطراتش زندگی ... دیدن ادامه » جنایتبار خود را روایت کرده و کوشیده با نوشتن آنها آرامش خود را بازیابد. این خاطرات درواقع کشتارنگاری روحی است آکنده از ترس و نفرت و تحقیر شده. دوآرته در کودکی نیز همینگونه بوده است. او تمایلی غریب به خودویرانگری دارد، شرایط هم در سوق دادن او به این سمت تأثیرگذار است و درنهایت راه را برای تبدیل شدن او به یک قاتل میگشاید. بوی نافذ مرگ در سرتاسر کتاب پراکنده شده است.
پ.ن: کامیلو خوسه سلا را در ردیف نویسندگانی چون سلین و مالاپارته و این کتاب را همسنگ بیگانه کامو دانسته اند
"آدم بدی نیستم. قربان، گرچه انصافا برای بد بودن بهانه کم ندارم. همه لخت دنیا می آییم. با این حال بزرگ که شدیم، سرنوشت طوری شکلمان میدهد که انگار از مومیم. بعد همه ی ما را روی راه های گوناگون به طرف یک مقصد واحد – مرگ – روانه میکند. بعضی ها دستور دارند از راه های گلکاری شده بگذرند، از بعضی هم خواسته میشود روی جاده های پر از تیغ و خار راه بروند. گروه اول با ارامش به اطراف نگاه میکنند، و در میان عطر شادی شان لبخند میزنند، لبخند آدمهای بی گناه، در حالی که گروه دوم در زیر آفتاب سوزان دشت به خود میپیچند و ابروهاشان مثل آدم بدعنق به هم گره میخورد. بین آرایش تن با سرخاب و ادوکلن، و آرایش خالکوبی که هرگز پاک نمیشود تفاوت از زمین تا آسمان است..."
این ... دیدن ادامه » پاراگراف آغازین خاطرات پاسکوآل بود. مردی که به جرم قتل محبوس و در انتظار اجرای حکم اعدامشه و تصمیم گرفته تا روزهای باقی مانده عمرش رو به ثبت خاطرات، اعترافات و احساساتش بپردازه... یا این که این طور از عذاب خودش کم می کنه و یا قصد رسوندن سایرین رو به رستگاری داره . از همین پاراگراف بود که میخکوب شدم و تا پایان چشم از این کتاب نه چندان بلند برنداشتم. داستان هیچ پیچیدگی خاصی نداره و علی رغم تیرگی هاش بسیار سریع پیش میره و دوست داشتنیه
و درست صفحه ی آخر جایی که صحنه قتل مادر تصویر میشه به اندازه پاراگراف اول نفس گیر بود...هر چند اعتراف می کنم که بعد از این صفحه هم به دنبال ادامه ای بر داستان بودم چون راز قتل دون خسوس گونزالس که دوآرته خاطرات خودش رو بهش تقدیم کرده بود هنوز هم برام مجهول بود
درست از همین تقدیم نامه بود که فهمیدم پاسکوال یک قاتله و دون خسوس مقتول و طبیعی بود که فکر کنم داستان قراره انگیزه ی قاتل رو از این قتل برام باز کنه ولی داستان اعتراف نامه دوارته بود از قتل سگ و اسب و شازده و همسایه و مادر و دریغ از کمترین توضیحی - بدون شک عامدانه- راجع به قتل دون خسوس
پاسکوآل شاید ناخواسته سوالاتی رو در ذهن ایجاد می کنه. پاسکوآل آدم خوبیه یا بد؟ یک قهرمانه یا یک بزدل؟ تسلیم سرنوشته یا قطع کننده ی اون؟ میشه انسان ها رو تنها از روی عملکردشون و بی توجه به شرایطشون قضاوت کرد؟ قتل مادری که وظیفه مادریش رو به جا نمیاره چقد ناپسنده؟ یا کشتن مردی که به حریم خصوصیت تجاوز کرده؟ دنیا بدون اون ها مکان بهتری برای زندگی نیست؟
ولی پایان داستان خبری از روشنگری نیست...قرار نیست کسی به رستگاری برسه...زندگی پاسکوآل با بدبختی فقر و والدین ناسالم شروع میشه، سیاه بختی دست از سرش برنمیداره و تا پایان ادامه پیدا می کنه. اعدام سرنوشت مردی میشه که همه ی ترس ها و فشارهای روانی و ذهنی درونش فقط و فقط با خشونت - که چندان هم اگاهانه و کنترل شده نیست- آروم میشه
خانواده پاسکوآل دوآرته رو با بیگانه ی آلبر کامو هم تراز می دونند ولی من سوای شباهت درونمایه ی اگزیستانسیالیستی و سال انتشارشون-1942- پاسکوآل رو برخلاف قهرمان کامو، بی تفاوت نیافتم
سلا نویسنده ی اثر جز برترین های ادبیات اسپانیاست که برنده جایزه نوبل سال 1989 هم شده. ترجمه ی کتاب هم دلچسبه ولی به نظرم جذابیت متن انگلیسی بیشتر از فارسی خواهد بود
"پاسکوآل، این بچه از آن قبلی قویتر است. حس میکنم که باید زنده بماند..."
"که مایهی ننگ و سرشکستگی من باشد!"
"یا شاید هم مایهی خوشبختیات. کسی چه میداند؟"
"همه ... دیدن ادامه » خوب میدانند"
لولا لبخند زد؛ مثل کودکی که آزارش دادهاند یا با او بدرفتاری کردهاند. دیدن لبخندش دردناک بود.
"شاید بشود کاری کنیم که کسی نفهمد"
"ولی همهشان میفهمند"
نمیخواستم سرسختی نشان بدهم – خدا میداند- ولی حقیقت این است که آدمیزاد به رسم و رسوم بسته است، مثل خر به افسار.
میگفتند وقتی جوانتر بود، سبیل چخماقیاش سربالا بوده. اما بعد از مدتی زندانی شدن، حالت شاد و شنگولش را از دست داد، قدرت از سبیلش رفت و تا خود گور هم سبیلش سرپایین بود.