هشت قرن کسوف (ناگفته هایی از حضرات شمس و مولانا)
نوشتاریست از سالمندی خامدست و خسته خاطر، در غربتی ناگزیر و دیرپای، با کورهسواری در حد خواندن و نوشتن.
هرچند بیش از نیم قرن کار گل روزانه در شباب و شیب به قلمزدن سپری شده لیکن در زمینه نگارش، پای از آستان نامهپراکنیهای معمول و مرسوم فراتر نرفته است و لفظ خامدست گواه این انشا و اشارهای به همین معناست.
گفتاری که در پیش است حاصل بیش از سی سال همنشینی تنگاتنگ با مقالات حضرت شمس تبریزی و دیوان غزلیات حضرت مولانا جلالالدین محمد میباشد که در انزوای غربت، یگانه مونس و همدم این دور افتاده بودهاند.
دوام ایام دوری انگیزهای بود که دلبستگی نخستین به شیفتگی پسین بکشد و مرور مکرر گفتهها و غزلهای عارفانهی آن دو برکشیدهی روزگار، از سرافزونی به تامل و تعمث افزونتری بیانجامد.
در پی این دلبستگی و شیفتگی، بعد از دیرزمانی موهبتی روی نمود و رشحاتی لطیف و جانبخش از درک معانی مکتوم آن دو اثر بیبدیل، از دورجایی در ضمیر؛ آغاز به تراویدن کرد.
برشی از کتاب
زاهد بودم ترانه گویم کردی سرفتنهی بزم و باده جویم کردی
سجادهنشین باوقارم دیدی بازیچهی کودکان کویم کردی.
رباعی دیگر:
خاموش بدی فسانه گویت کردم زاهد بودی ترانه گویت کردم
اندر عالم نه نام بودت، نه نشان بنشاندمت نشانه گویت کردم