نگران نباش زندگی کن
درباره کتاب:
در ۱۹۰۹، یکی از بدبختترین جوانک های نیویورک بودم. برای گذران زندگی در کار خرید و فروش کامیونهای باری بودم. نمیدانستم چه چیزی باعث حرکت کامیون می شود. ولی فقط این نبود؛ نمیخواستم هم که بدانم! از شغلم بدم می آمد. از زندگی کردن در اتاق مبلهای محقری در خیابان ۵۶ غربی بدم می آمد – : اتاقی که پر از سوسک بود. هنوز به یاد دارم که یک مشت کراوات داشتم که از دیوار آویزان بودند؛ وقتی صبحها دست دراز می کردم تا کراوات جدیدی بردارم، سوسکها به همه طرف پخش می شدند. از این که مجبور بودم در رستورانهای کثیف و ارزان قیمت، که احتمالا آنها هم پر از سوسک بودند، غذا بخورم بدم می آمد. هر شب با سردرد به اتاق بیغولهام برمی گشتم – سردردی که ریشه در ناامیدی، نگرانی، اوقات تلخی، و عصیان من داشت. من عاصی شده بودم، چون رؤیاهایی که در دوران تحصیلم در دانشگاه در سر پرورانده بودم تبدیل به کابوس شده بودند. اسم این زندگی بود؟ این همان ماجراجویی حیات بخشی بود که زمانی آنقدر مشتاقانه در جستوجویش بودم؟ آیا تمام معنای زندگی برایم همین بود و بس؟ کارکردن در شغلی که از آن بدم میآمد، زندگی کردن با سوسکها، خوردن غذاهای تهوع آور، و نداشتن ھیچ امیدی به آیندہ؟ همیشه در آرزوی چند ساعت وقت آزاد بودم تا بتوانم مطالعه کنم و کتابهایی بنویسم که در رؤیاهای دوران تحصیلم به نوشتن آنها فکر کرده بودم.
می دانستم که با رهاکردن شغلی که از آن بدم می اید همه چیز به دست میآورم و هیچ چیزی از دست نمیدهم. علاقه ای به پول زیاد درآورن نداشتم، ولی دوست داشتم حسابی زندگی کنم. در یک کلام، به جایی رسیدم که باید به همه چیز پشت پا میزدم – به آن لحظهی تصمیمگیری که بسیاری از جوانها رودرروی آن قرار می گیرند، همان لحظه ای که قرار می شود سرنوشت زندگی شان را در دست بگیرند. بنابراین، تصمیمم را گرفتم و آن تصمیم آیندهی مرا کاملاً تغییر داد، از آن به بعد زندگی ام را لبریز از شادی کرد و پاداش هایی فراتر از آرمانی ترین بلندپروازی هایم نصیبم کرد.
تصمیم این بود: از شغلی که از آن متنفر بودم دست می کشیدم و از آنجایی که چهار سال در مرکز تربیت معلم وارنزبورگ میسوری درس خوانده و آمادهی تدریس بودم، میتوانستم با درس دادن به بزرگسالان در مدارس شبانه خرج زندگی خودم را درآورم؛ آن وقت در طول روز آزاد می شدم و می توانستم کتاب بخوانم، کنفرانسهایم را آماده کنم، و رمان و داستان کوتاه بنویسم. میخواستم «زندگی کنم که بنویسم و بنویسم تا زندگی کنم».
ولی چه موضوعی را باید در کلاس های شبانه به بزرگسالان درس میدادم؟ وقتی دوران تحصیل خودم را ارزیابی کردم، دیدم که آموزش و تجربهای که در سخن گفتن در جمع داشتهام، در مقایسه با تمام چیزهایی که مجموعا در مرکز تربیت معلم یاد گرفته بودم، بیشتر از هر چیز دیگری در کار و در زندگی به دردم خورد. چرا؟ چون ترس و عدم اعتماد به نفس را در من کاملاً از میان برد و شهامت و توانایی رویارویی با آدمها را به من داد. همچنین برایم روشن کرد که رهبری و موفقیت معمولاً به سمت آدمی جذب میشود که میتواند بلند شود و چیزی را که فکر میکند به زبان بیاورد.
به این ترتیب برای تدریس واحدهای اصول و مبانی سخن گفتن در جمع، برای کلاسهای آزاد شبانهی دانشگاه کلمبیا و دانشگاه نیویورک، درخواست دادم، ولی هر دو دانشگاه به این نتیجه رسیدند که یک جورهایی بدون کمک من هم می توانند کارشان را پیش ببرند.
آن موقع سرخورده شدم، ولى حالا خدا را شکر می کنم که آنها درخواستم را رد کردند، چون شروع به تدریس در کلاس های شبانهی YMCA کردم؛ کلاس هایی که در آن مجبور بودم شاگردانم را به نتایج عینی و ملموس برسانم، و البته خیلی سریع هم این کار را بکنم. عجب مبارزهای بود! این بزرگسالان برای مدرک دانشگاهی یا پرستیژ اجتماعی به کلاس من نمیآمدند. آنها فقط به یک دلیل میامدند: میخواستند مشکلاتشان را حل کنند. میخواستند روی پاهای خودشان بایستند و بدون این که احساس کنند دارند از ترس غش میکنند، چند کلمهای در جلسهای کاری صحبت کنند. فروشندهها میخواستند قادر باشند به دیدار مشتری سرسختی بروند – بدون این که مجبور باشند سه دور ساختمان را دور بزنند تا شهامت این کار را بیابند؛ آنها میخواستند آرامش و اعتماد به نفس خود را افزایش دهند، در کسب و کارشان پیشرفت کنند، و پول بیشتری برای خانوادههایشان در بیاورند. از آنجا که این افراد شهریه ی خود را قسطی پرداخت میکردند – و اگر نتیجه نمی گرفتند، دیگر پول نمیدادند – و از آن جایی که به من نه یک حقوق ثابت، بلکه درصدی از سود حاصله را میدادند، اگر می خواستم شکمم را سیر کنم، باید حرفهایم به درد بخور میبود.
آن زمان احساس می کردم تحت عاملی بازدارنده درس می دهم، ولی حالا می فهمم که داشتم آموزش بی نهایت گران بهایی میدیدم. باید به دانشجویان انگیزه می دادم؛ باید به آنها کمک می کردم مشکلاتشان را حل کنند، باید هر جلسه را چنان الهام بخش میکردم که بخواهند به آمدن ادامه دهند.
کار مهیجی بود. عاشقش بودم. از دیدن افزایش چشمگیر اعتماد به نفس این افراد دنیای کسب و کار و سرعتی که بسیاری از آنها ترفیع می گرفتند و حقوقشان بالا می رفت متحیر شده بودم. کلاسها خیلی بیشتر از خوشبینانهترین امیدهای من با موفقیت روبهرو شد. در عرض سه فصل، مسئولان MCA که حاضر نبودند پنج دلار برای هر شب به من حقوق بدهند – بر اساس درصد سی دلار برای هر شب به من می دادند. ابتدا فقط واحدهای سخن گفتن در جمع را درس می دادم، ولی با گذشت سال ها، متوجه شدم که این بزرگسالان نیاز به توانایی در جلب دوستان و تأثیرگذاری روی آدمها هم دارند. از آنجایی که نتوانستم کتاب درسی مناسبی دربارہی موضوع روابط انسانی پیدا کنم، خودم یکی نوشتم، البته نه به شیوهای معمول. کتاب من از تجربههای بزرگسالان این کلاس ها شکل گرفت و تکامل یافت و آن را آیین دوست یابی روشهای پیدا کردن دوست و تاثیرگذاشتن بر دیگران نامیدم.
از آنجایی که این کتاب فقط به عنوان کتاب درسی برای کلاسهای بزرگسالان خودم نوشته شده بود و از آنجایی که چهار کتاب دیگر هم نوشته بودم که هیچ کس اسمشان را هم نشنیده بود، به خواب هم نمیدیدم که این کتاب فروش بالایی داشته باشد. احتمالاً من اکنون یکی از بهت زده ترین نویسندگان دنیا هستم.
در گذر سالیان، متوجه شدم مشکل بزرگ دیگر این بزرگسالان نگرانی است. بیشتر شاگردان من در عالم کسب و کار بودند – مدیران، فروشندگان مهندسان، حسابداران – خلاصه برشی از تمامی مشاغل و حرفه ها – و بیشتر آنها هم مشکل داشتند! خانمها هم در کلاسهایم شرکت میکردند، زنان شاغل و زنان خانه دار. آنها هم مشکل داشتندا واضح بود چیزی که لازم داشتم کتابی درباره «غلبه بر نگرانی » بود ( نگران نباش زندگی کن )؛ این بار هم، مثل دفعه قبلی، سعی کردم آن را در میان کتابهای منتشر شده پیدا کنم. به کتابخانهی عمومی بزرگ نیویورک در بولوار پنجم، خیابان چهل و دوم رفتم ولی در کمال حیرت کشف کردم که این کتابخانه فقط بیست و دو کتاب در زیر مجموعهی عنوان نگرانی دارد. همچنین در کمال حیرت متوجه شدم که صد و هشتاد و نه کتاب در زیرمجموعهی کرم وجود دارد. کتابهایی با موضوع انواع و اقسام کرمها و مسائل مربوط به این جانور تقریباً نُه برابر کتابهای دربارهی موضوع نگرانی بودند! حیرت آور است، نه؟ از آنجایی که نگرانی یکی از بزرگترین مشکلاتی است که بشر با آن روبه روست، لابد فکر می کنی قاعدتا باید در هر دبیرستان یا دانشکدهای واحدی دربارهی «غلبه بر نگرانی » ارائه شود. ولی من هرگز حتی اسمی هم نشنیدهام. تعجبی ندارد که دیوید سیبری در کتابش گفته است: «ما همان قدر ناآماده با فشارهای مربوط به دوران بلوغ و پختگی روبهرو می شویم، که یک خورهی کتاب بارقصں باله».
نتیجه؟ بیش از نیمی از تختهای بیمارستانهای ما را کسانی اشغال کردهاند که مشکلات عصبی و عاطفی دارند.
من تمام این بیست و دو عنوان کتاب مربوط به موضوع نگرانی را – که روی طبقههای کتابخانهی عمومی نیویورک خاک میخورد – مطالعه کردم؛ به علاوه، تمام کتابهایی را که به نوعی به مسئلهی نگرانی پرداخته بودند، پیدا کردم و خریدم؛ با این حال نتوانستم حتی یک کتاب را پیدا کنم که بتوانم به عنوان کتاب درسی برای شاگردانم در کلاس استفاده کنم. بنابراین، تصمیم گرفتم که این بار هم باز خودم کتابی بنویسم. هفت سال پیش شروع به آماده کردن خودم برای نوشتن این کتاب کردم. چطوری؟ با خواندن آنچه فیلسوفهای تمام اعصار دربارهی نگرانی گفته بودند. همچنین صدها زندگی نامه – از کنفوسیوس گرفته تا چرچیل – خواندم به علاوہ، با عدهی زیادی آدمهای موفق در حوزههای مختلف و متعدد زندگی مصاحبه کردم، افرادی مانند جک دمپسی، ژنرال برادلی، ژنرال مارک کلارک هنری فورد، الئنور روزولت، و دروتی دیکس، ولی این فقط آغاز راه بود.
به علاوه کار دیگری کردم که به مراتب مهم تر از مصاحبهها و مطالعاتم بود. به مدت پنج سال در آزمایشگاهی در مورد موضوع غلبه بر نگرانی کار کردم. آزمایشگاهی که در کلاسهای بزرگسالان خودمان راه اندازی شده بود. تا جایی که من میدانم این اولین و تنها آزمایشگاه از این نوع در دنیا بود. کاری که ما کردیم این بود که یک سری دستورالعملها دربارهی این که چطور دانشجویان جلوی نگرانی و اضطرابشان را بگیرند در اختیارشان گذاشتیم؛ سپس از آنها خواستیم این دستورالعملها را در زندگی شان به کار بگیرند و بعد دربارهی نتایجی که به دست آورده بودند با بقیه دانشجویان کلاس صحبت کنند. تعدادی هم تکنیکهایی را که در گذشته استفاده کرده بودند، ارائه میدادند.
به گمانم، در نتیجهی این تجربه، من بیشتر از همه ی انسان هایی که پا بر سیارهی زمین گذاشته اند، به سخنان آدمها دربارهی این که چطور بر نگرانیشان غلبه کردهاند. گوش دادهام؛ علاوه بر آن، صدها مطلب دیگر دربارهی نحوه غلبه بر نگرانی خواندم – مطالبی که به صندوق پست من ارسال شده بود. صحبت هایی که در کلاسهای ما، که در سرتاسر دنیا برگزار می شد، برندهی جایزه شده بودند. این کتاب از برج عاج بیرون نیامده است؛ همچنین یک سخنرانی علمی محض دربارهی این که چطور ممکن است بر نگرانی غلبه کرد هم نیست. برعکس سعی کردهام گزارش موجز و مستندی از این که هزارازن بررگسال نگرانی و اضطراب را شکست دادهاند بنویسم. یک مسئله قطعی است: اینکه کتابی که در دست داری کتابی کاربردی و به درد بخور است و میتوانی روی نکاتی که در آن آمده حساب باز کنی.
والری، فیلسوف فرانسوی، گفته است: «علم، مجموعهای از نسخههای موفق است ». این کتاب هم چنین است؛ مجموعهای از نسخههای موفق که امتحان خود را در گذر زمان پس دادهاند تا زندگی ما را از شر نگرانی خلاص کنند. با این حال بگذار هشداری به تو بدهم :در این کتاب هیچ چیز تازهای پیدا نمیکنی، ولی چیزهای بسیاری پیدا میکنی که عموماً استفاده نشدهاند. وقتی پای قضیه نگرانی به میان میآید، من و تو نیازی نداریم چیز جدیدی به ما گفته شود. همین الان هم آنقدر میدانیم که با کمک دانستههایمان زندگیهای عالی داشته باشیم. همهی ما قانون طلایی و موعظه روی تپه را شنیدهایم. مشکل ما بیخبری نیست؛ مشکل ما بیعملی است. هدف این کتاب بیان دوبارہ، توضیح شفافتر و سادهتر و ارج نهادن بر بسیاری از حقایق باستانی و اساسی است – و همچنین تلنگر زدن و واداشتن تو به اقدام عملی به استفاده از این حقایق.
این کتاب در دست تو نیست که بخوانی چطور نوشته شده است، بلکه تو در آن در جستجوی ساز و کاری برای غلبه بر نگرانیات می گردی، بنابراین، لطفاً بخشهای اول و دوم این کتاب را بخوان. اگر تا آن موقع احساس نکردی که نیرو و انگیزهای جدید برای دست برداشتن از نگرانی و لذت بردن از زندگی در خود احساس میکنی، آن را دور بینداز؛ زیرا به دردت نمیخورد.