چلاق آینیشمان
مغازهی روستایی کوچکی در جزیرهی آینیشمان؛ حدودِ سالِ ۱۹۳۴. درِ مغازه سمتِ راستِ صحنه. پیشخانِ مغازه در امتدادِ پشتِ صحنه. پشتِ آن قفسههایی از کنسرو ــ اکثراً نخودسبز. سمتِ راست، گونی کهنهای آویزان است و سمتِ چپ دری گشوده میشود به اتاقِ عقبی که دیده نمیشود. آینهای بر دیوارِ سمتِ چپ نصب شده و یک میزوصندلی کمی دورتر از آن دیده میشود. نمایش که آغاز میشود آیلین: آزبورن، شصتوچندساله، دارد تعدادی دیگر از قوطیهای کنسرو را در قفسهها میچیند. خواهرش کیت از اتاقِ پشتی وارد میشود.
کیت: بیلی هنوز نیومده خونه؟
آیلین: هنوز بیلی نیومده خونه.
کیت: حسابی نگرانش میشم وقتی دیر میآد خونه.
آیلین: بازومو محکم زدم به یکی از قوطیای نخودسبز، اونوقت تو نگرانِ بیلیچُلاقهای.
کیت: همون بازو که معیوبه؟
آیلین: نه، اونیکی بازوم.
کیت: اگه بازوی معیوبِتو میزدی که بدتر بود.
آیلین: خیلی بدتر میشد. هرچند الآن اینیکی هم درد میکنه.